از لاك خودمان بيرون بيائيم

ارسال در خبر و گزارش

nehzat-2گاهی لازم است از لاک خودمان بیرون بیاییم، نگاهی بیندازیم دور و برمان و سری بچرخانیم، برویم از خم کوچه پس کوچه های شهر بگذریم از دالان های تاریک عبور کنیم و دهلیز ها را پشت سر بگذاریم. برویم زیر زیر پوست شهر. ببینیم آنجاها چه خبر است؟ مثل من که رفتم و خیلی چیزها دیدم مثلا دیدم یعنی باور کردم که این تصاویر و گزارش هایی که گاهی تلویزیون نشان می دهد فیلم نیستند گاهی عین واقعیتند و دارند همین دور و بر خودمان اتفاق می افتند.

 

مثل همین فاطمه دادور 9 ساله که فقط یک روسری اضافه تر از لباس خانه پیچیده است روی موهایش و آمده نشسته پشت این نیمکت و بغل دستی اش شاهچراغ حسنی 37 ساله است که البته چین و چروک های صورت و دستش می گویند 60 سال را دارد و به قول خودش با همین سن کمش بچه بزرگش را هم ز خانه بیرون کرده است.

باید بغل دستی فاطمه دادور 9 ساله خانم شامحمدی باشد که پادرد امانش  را بریده است و لابد خانم معلم باید بارها و بارها تکرار کند که مثلا «ک» سرکش دارد و «ب» اول این شکلی است و «ب» آخر... و فاطمه حوصله اش سر برود از این همه تکرار.

و آسیه محمدی 10 ساله مجبور باشد با دو تا خواهرش که 7-6 سال از خودش بزرگترند بنشیند روی یک نیمکت به جرم اینکه فرزند یک خانواده 9- 8 نفری است که تازه از دهات آمده اند اینجا و پدرش یک کارگر ساختمانی بیش نیست. آسیه هم مثل بچه های ما آرزو دارد دکتر بشود اما این شرایط اقتصادی و فرهنگی خانواده اش تا کجا به او اجازه پیشرفت بدهد، خدا می داند.

خانم پیمانی معلم این کلاس 8-7 نفره می گوید: بچه های کم سن و سالی که مجبورند توی کلاس های نهضت شرکت کنند خیلی ضربه می بینند. بچه باید توی سیستم مدرسه و در کنار هم سن و سالهایشان درس بخواند، سر این کلاس بچه ها زود مطلب را می گیرند اما خانم هایی که با هزار مشغله فکری می آیند می نشینند سر کلاس نیازمند تکرار هستند.

خانم معلم باید بارها کلمه "شاداب" را برای خانم عمومی 48 ساله صداکشی کند تا بتواند آن را پای تخته بنویسد. اما نه تکرار و تمرین های سر کلاس و نه تلاش های پیگیر توی خانه هیچکدام نمی توانند همدم عمومی را از درس خواندن پشیمان کنند. خودش با پای خودش نشسته است پشت این نیمکت چرا که از بی سوادی خودش خیلی ناراحت است. در سفر زیارتی چند وقت پیش تمام غصه اش این بوده که نمی تواند زیارتنامه بخواند، از این همه شماره تلفن ها فقط می تواند شماره خواهرش را بگیرد و اگر قرار باشد به جایی زنگ بزند مجبور است منتظر بماند تا دختر 11 ساله اش از مدرسه برگردد و هر وقت کار نداشت و خسته نبود شماره را بگیرد و گوشی را بدهد دستش و این فقط مشکل خانم عمومی نیست. خانم عابدینی یکی دیگر از  معلمان مرکز اباصالح جوی آباد، می گوید: مهاجرانی که از روستاها به این جا می آیند و زندگی شهری گریبانگیرشان می شود تازه نیاز به سواد را احساس می کنند و این می شود که حالا 2 ماه از کلاس گذشته همچنان به ما مراجعه می کنند تا ثبت نامشان کنیم و خیلی هاشان حتی می گویند کارنامه هم نمی خواهیم فقط می خواهیم با سواد شویم.

یکی از سواد آموزان این کلاس، 34 ساله است و مادر 5 تا بچه و دوران کودکی اش را در یکی از روستاهای خوزستان گذرانده. از آنجا که توی این کلاس ها دختر و پسر یک جا بوده اند و معلمشان هم آقا بوده خانواده اجازه درس خواندن به او نمی د هند و حالا خودش به خاطر این که بتواند به بچه کوچکش در درس هایش کمک کند با پای خودش آمده است نهضت سواد آموزی.

اما شاید باور نکنید اگر بگویم این صغری دادور 15 ساله هم کاملا بی سواد است از روستای آقا سید چهار محال و بختیاری آمده است و تازه یک دختر 4-3 هم دارد. بچه که بود از مدرسه می ترسید مثل خیلی از ماها برای همین از مدرسه کوچک روستایشان فرار کرد و دیگر هرگز برنگشت و از همه مهم تر اینکه برای خانواده اش اصلا اهمیت نداشت که دخترشان از مدرسه می ترسد، نه مشاوری بود که کمکشان کند و نه لابد زور آقا معلم بهشان می رسید و نه برای پدر و مادرش اهمیتی داشت که این دختر چه مشکلی دارد! حالا یک سال است که دارد تلاش می کند تا شوهر دیپلمه اش راضی بشود که او بیاید نهضت و یکی دو روز است که آمده است سر کلاس.

از نظر خانم پیمانی آنچه که بیش از همه پای خانم های بی سواد را به این کلاس ها می کشاند علاقه شان به فراگیری قرآن و دعا است، با تلفن و  موبایل کار کردن و پیامک فرستادن هم از جمله دلایل خانم ها برای اصرارشان بر با سواد شدن است.

این را خودم هم با چشم های خودم دیدم آن روز که رفته بودم اداره نهضت سواد آموزی، خانم مسنی وارد شد و با خوشرویی با یک به یک کارمندان سلام کرد و حتی با من که فکر می کرد یکی از معلمان نهضت هستم به گرمی دست داد و گفت: خوشا به سعادت شما که شغل انبیا را دارید. بعد رفت پای میز رییس ایستاد و گفت: من آمده ام با سواد بشوم، آقای محمدی پرسید: چند سالتان است حاج خانم؟ 60 سال. آقای محمدی خندید و گفت: 10 سال دیر آمده اید.

ولی زینب کرمی که از توی کارت شناسایی اش خواندم 58 ساله است این قدر در تصمیمش مصمم بود که گفت: من نمی دانم! باید مرا ثبت نام کنید، گفت نوشتن بلدم چون یک دوره نهضت رفته ام اما نمی توانم بخوانم، یک قبض برایم آمده نمی دانم چقدر است؟ تابلوهای توی خیابان را تا کلی وقت نایستم و صداکشی نکنم نمی توانم بخوانم آن هم اگر خطش درشت باشد. حق هم دارد بیچاره، به قول خودش آن زمان که می رفته است نهضت یک بچه توی شکمش بوده است و یکی بغلش و یکی هم دنبالش و توی این یکی دو ساعت کلاس هم صد البته فکرش توی خانه بوده است و پیش شوهر مریضش و این قدر درس خواندن را دوست دارد که با همه نداری و مشکلاتش هر 5 تا بچه اش را می گذارد مدرسه و 5 سال تمام از هرستان تا منظریه می رود پیش بچه های دخترش تا مادرشان برود سر کلاس حفظ قرآن و حالا یکی از دخترهایش حافظ کل است و یکی حافظ 15 جزء. دو تا عروس هایش هم طلبه اند و آن یکی عروسش که سواد کمتری دارد را مرتب تشویق به ادامه تحصیل می کند و می گوید بچه هایت را خودم نگه می دارم. حیف است که تو بی سواد بمانی و این را فقط برای بچه های خودش نمی خواهد هر دختر بچه و پسر بچه دانش آموزی را توی کوچه می بیند که راهی مدرسه اند کلی قربان صدقه شان می رود و تشویقشان می کند که تو یک روزی دکتر می شوی، پرستار می شوی و اگر چیزی توی جیبش داشته باشد بهشان می دهد. تمام آرزویش این است که با سواد بشود تا بتواند کتاب هایی را که توی خانه دارد بخواند و یک کلمه هم به دیگران بیاموزد.

به روايت آمار

کارشناس مسوول نهضت سواد آموزی خمینی شهر می گوید: گروه هدف نهضت سواد آموزی افراد 49-10 سال هستند، می گوید طبق آمار سال 1355 درصد باسوادی ما 47 درصد بوده است و حالا پس از گذشته بیش از 30 سال از فرمان تاریخی امام برای محو بی سوادی، در سال 1385 میزان باسوادی در شهرستان به 5/97 درصد رسیده است. از همان زمان که قرار شد ایران را مدرسه کنیم تا الان حدود 7 هزار و 845 کلاس نهضت در شهرستان تشکیل شده و 91 هزار و 356 نفر پشت نیمکت کلاس های نهضت نشسته اند و حدود 800 الی هزار نفر آموزشیار داشته ایم که به جز آنها که همکاری شان را با نهضت قطع کرده اند بقیه به صورت رسمی یا حق التدریس جذب آموزش و پرورش شده اند و 6 نفر آموزشیار باقی مانده نیز به زودی به نیروهای آموزش و پرورش خواهند پیوست.

علی محمدی در رابطه با آموزش بی سوادان باقی مانده می گوید: نهضت از این پس دیگر نیرویی جذب نخواهد کرد و آموزش فرد به فرد خواهد بود به این صورت که هر شخص دیپلمه یا بالاتر اگر بتواند یک نفر بی سواد در گروه سنی 10 تا 49 سال را با سواد کند و سوادآموز در امتحانات پایان دوره موفق بشود در مرحله عمومی 430 هزار تومان و در مرحله تکمیلی 300 هزار تومان دریافت خواهد کرد. محمدی می افزاید: با توجه به اینکه ما در حدود 2 هزار نفر بی سواد در شهرستان داریم به زودی جشن شکرگزاری را برپا خواهیم کرد.

امام عزیزمان سالهاست که از بین ما رفته است اما پیام تاریخی اش امروز پس از سی و چند سال به زیبایی تحقق یافته و بی سوادی در کشور محو می شود. شاید تنها بی سوادان و کم سوادان باقیمانده شهر ما مهاجرانی باشند که از مناطق دیگر به شهر ما آمده و در جوی آباد ساکن می شوند که این را از نام خانوادگی سوادآموزان مرکز اباصالح به عنوان تنها مرکز فعال در سطح شهرستان می شد فهمید و اگر این مهاجران نبودند خیلی زودتر از این آمار بی سوادی شهر ما به صفر می رسید و جشن شکرگزاری بر پا می شد اما به عقیده من این بیشتر جای شکر دارد که عزیزانی که در دیگر نقاط کشور از سوادآموزی به هر دلیلی محروم مانده اند در شهر ما با سواد می شوند و در سبقت گرفتن بر انجام این عمل نیک هیچ قید و بند بومی و غیر بومی معنایی ندارد همانطور که پیام امام در هفتم دی ماه سال 1358 در کمال سادگی صادر شد و تنها قید و بندش این بود که از هرگونه قرطاس بازی در نهضت سواد آموزی بپرهیزیم.

از نهضت تا دانشگاه

نهضت سواد آموزی شاید در همان اوایل کار تنها هدفش این بودکه مردم سوادی در حد خواندن و نوشتن داشته باشند اما در سال های اخیر خبرهای خوبی از نهضت سواد آموزی به ما می رسد و خیلی ها از نهضت به مراتب عالی دانشگاهی دست یافته اند و حتی پشت تریبون استادی دانشگاه ایستاده اند و شهرستان ما هم از این قاعده مستثنی نبوده است. خیلی از مربیان نهضت که بعدها به جرگه آموزش و پرورش پیوسته اند و توی مدارس معمولی مشغول به تدریس شده اند از نهضت شروع کردند. طیبه عابدی هم از جمله آنهاست که از نهضت شروع کرد و اگر چه شغلی ندارد اما از افتخارات نهضت سواد آموزی خمینی شهر است.

از همان 3 سالگی که با تریلی تصادف کرد خانه نشین شد یعنی خانم عابدی تا 15 سالگی بیشتر روی تخت بیمارستان بود تا توی خانه. روی پای راستش 9 تا عمل جراحی انجام دادند و از بچگی تا حالا که خودش یک دو قلوی 9 ساله دارد پروتز همراه همیشگی پایش بوده است. 12-10 ساله بود که پرستارهای بیمارستان به خانواده اش گفتند: چرا برای درس و مدرسه اش کار نمی کنید؟ و این جرقه ای شد برای با سوادی طیبه. حتی گاهی سر کلاس های نهضت هم نمی توانست شرکت کند، روی تخت بیمارستان درس می خواند و می رفت امتحان می داد، اولین معلمش "شهناز گیلانچی" بود که طیبه را خیلی دوست داشت و خیلی وقت ها که طیبه نمی توانست برود سر کلاس می رفت خانه شان و بهش درس می داد بی هیچ چشمداشتی.

کلاس پنجم را دیگر در مدرسه عادی ثبت نام کرد و تا دیپلم اگر چه خیلی خیلی سخت اما ادامه داد، می خواست همان جا تمامش کند که مدیر دبیرستان فاطمه الزهرای درچه "صدیقه صراف" گفت: تو که با این همه سختی تا اینجا خودت را رسانده ای حتما می توانی دانشگاه هم بروی و همین  اعتماد به نفسی به طیبه داد که 4 سال دیگر راه خانه شان در درچه تا دانشگاه آزاد خمینی شهر را طی کند و لیسانس مشاوره بگیرد بعد هم با ابراهیم عابدی ازدواج کرد؛ با کسی که از خیلی جهات شبیه خودش بود. او هم از ناحیه پایش مشکل داشت، دستش پیوندی بود، یک انگشت نداشت و این ها همه یادگارهایی بود که از جبهه با خودش آورده بود، دندانهایش را هم ترکش با خودش برده بود. او هم از نهضت شروع کرده بود از 18 سالگی همان زمان که سرباز نیروی زمینی سپاه بود و رفته بود منطقه. آنجا می نشست زیر چادر نهضت سواد آموزی. مهر ماه سال 1366 بعد از 8 ماه، مجروح برگشت و 2 سال تمام قدرت حرکت نداشت و شده بود یک جانباز 50 درصد. بعد از 2 سال دوباره رفت سر کلاس های نهضت و این بار مدرسه اسلامی پای درس آقایان "کاشی و حفیظی". دوران راهنمایی و دبیرستان را هم در مجتمع ایثارگران خواند. هر روز از درچه تا محله آدریان با دوچرخه می آمد و فقط با یک پا رکاب می زد چون پول کرایه تاکسی نداشت. رشته علوم تجربی را انتخاب کرد و مرحله اول کنکور هم قبول شد اما مشکلات مالی اجازه نداد وارد دانشگاه بشود باید کار می کرد حالا هم می گوید هر کاری که مانع خدمتم به خانواده بشود را کنار می گذارم اگر بخواهم وقتم را صرف درس خواندن کنم به خانواده ام سخت می گذرد و این با وجود علاقه زیادی است که به مطالعه دارد درست مثل همان روزها که در 8 سالگی به جای رفتن به مدرسه مجبور بود برود بنایی چرا که پدرش را در 2 سالگی از دست داده بود و گاهی حتی به نان شبشان هم محتاج بودند.

خاطرات یک معلم نهضت سواد آموزی

احترام رئوفی متولد 1336 دارای مدرک فوق دیپلم علوم اجتماعی و بازنشسته آموزش و پرورش است. با او گپي مي زنم تا از خاطراتش بگويد. و مي گويد:

تازه دیپلم گرفته و ازدواج کرده بودم که با کلاس های نهضت آشنا شدم، سال 1359 بود آن زمان دفتر نهضت سواد آموزی اتاقکی بود در ضلع شرقی کتابخانه الغدیر (خیابان شهید صدوقی) رفتم و اعلام آمادگی کردم چند تا سوال پرسیدند و گفتند اتفاقا آموزشیار اصغرآباد انصراف داده است و  کافیست یک تاییدیه از یک فرد معتبر بیاوری. حاج آقا حجازی امام جماعت مسجد جامع اصغرآباد تاییدیه را نوشت و من کارم را در اصغرآباد شروع کردم بعد از یکی دو دوره گفتند آموزشیاران باید پاکسازی شوند علتش هم جلوگیری از نفوذ گروهک ها درون نهضت بود. 4-3 ماه تعطیل شدیم و بعدش هم امتحان دادیم و هم مصاحبه انجام شد و من با نمره آ قبول شدم و این قبولی اینقدر برایم خوشایند بود که هنوز مدرکش را نگه داشته ام. روزی 2 ساعت آموزش می دادیم پنج شنبه ها هم برای آموزشیاران کلاس توجیهی برگزار می شد. ماهی 700 تومان هم حقوق می گرفتیم که خیلی برکت داشت.

جای سیم کلاج روی دست هایش بود

یکی از سوادآموزها دختر بچه 12 ساله ای بود که فامیلش دویستی بود. خیلی باهوش بود و سریع مطلب را می گرفت. چند روز غیبت کرد، پرسان پرسان رفتم تا خانه اش را پیدا کردم وقتی آمد جلوی در دیدم دستهایش پر است از جای سیم کلاج موتور، پدرش گفته بود که باید قالی بافی و حق نداری بروی درس بخوانی. با پدر و مادرش حرف زدم و قول دادم که دخترشان از قالی بافی کم نگذارد تا اجازه دادند دوباره بیاید نهضت.

اگر قرآن یاد می گیرد بیاید

گاهی وقت ها مادر شوهرها مانع از شرکت عروشسان در کلاسهای نهضت می شدند و گاهی خودِ آقایان. خانمی بود که خیلی علاقه داشت بیاید سر کلاس اما شوهرش اجازه نمی داد، به شوهرش گفتم نمی خواهی خانمت قرآن خواندن یاد بگیرد؟ همین که حرف از قرآن و احکام شد نظرش برگشت و گفت: خیلی خب از فردا بیاید. هیچ انگیزه ای به اندازه مسائل دینی خانم ها را جذب نهضت سوادآموزی نمی کرد.

زورم فقط به یک نفر نرسید

گاهی خیاطی هم می کردم، مشتری هایی که می آمدند برایشان چادری مقنعه ای بدوزم اگر بی سواد بودند نصیحتشان می کردم، تشویقشان می کردم حتی از پولم هم گذشت می کردم تا رابطه دوستی ام محکم شود و این طوری پایشان را به کلاس باز می کردم و تنها کسی که زورم بهش نرسید مادرشوهرم بود که البته ایشان هم توی کلاس یکی از همکارانم شرکت کرد و باسواد شد.

گریه کنان برگشتم خانه

یک روز یک دختر خانمی که 15-14 ساله به نظر می رسید آمد و در کلاس ثبت نام کرد و تا آخر دوره فتوکپی شناسنامه اش را نیاورد. روزهای آخر گفتم چرا فتوکپی شناسنامه ات را نمی آوری باید ببرم تحویل بدهم. فردا با فتوکپی آمد و در کمال تعجب دیدم 9-8 سال بیشتر ندارد، وقتی مسوول نهضت متوجه این اشتباهم شد برخورد تندی با من کرد که چرا از همان اول شناسنامه اش را بررسی نکرده ام تا مطمئن بشوم که زیر 10 سال نیست و من گریه کنان برگشتم خانه. از آن سواد آموز هم امتحان پایان دوره نگرفتند، گفتند باید 2 سال دیگر صبر کند.