وجدان نيمه سوز
يك سالي هست كه از آغاز دوران خدمت سربازي ام گذشته و در اين ايام آخرين روزهاي وظيفه خطير ديدباني برجك پادگان را پشت سر مي گذارم . البته ديدباني كه چه عرض كنم ! با آن همه اشعار و صور قبيحه اي كه سربازان با سرنيزه كلاشينكف خود بر ديواره هاي برجك مي تراشند بيشتر به كلاس هنرهاي زيبا شباهت دارد تا ديدباني يك پادگان نظامي!مثل هميشه از داخل برجك بر در و ديوار شهر ديد مي زدم كه تابلوي ساختمان واقع بر نبش سمت چپ چهار راه آزادي توجهم را به خودش جلب كرد. روي تابلو با خط درشت و خوانا نوشته شده بود :
« ار، موچ ، عر ، قر » !
اي بابا آخه مگه قحطي اسم آمده؟ حالا « ار ، عر و قر» آن را مي شود تحمل كرد ولي آن كلمه « موچ» ... (لعنت خدا بر شيطون) !
از آنجايي كه به هيچ عنوان حس كنجكاوي و فضولي در درون بنده رخنه نكرده بود بلافاصله پس از ترخيص از پادگان مستقيم به محل مذكور رفتم و از پيرمرد سالخورده اي كه در قسمت اطلاعات ساختمان نشسته بود پرسيدم : پدرجان ببخشيد اينجا كجاست ؟
پيرمرد گفت : « اداره رسيدگي به مشكلات وجداني چند لايه به علت عدم رعايت قانون رسمي »
كه مخففش مي شود « ار، موچ ، عر، قر»! كساني كه به هر علتي اموال دولتي را حيف و ميل مي كنند و از خود هيچ رد پايي به جاي نمي گذارند با مراجعه به اينجا خود را تسلي مي بخشند، شما هم اگر جزء مواردي كه ذكر كردم هستيد برويد به طبقه دوم اتاق اول دست راست.
بحث حيف و ميل كردن اموال دولتي يك طرف و وجدان حساس ( به اصطلاح عاميانه ، جوگير خودمان ) ما هم در طرف ديگر سبب شد تا براي پرداخت خسارت كنده كاريهاي برجك پادگان در طول اين يك سال پله ها را دو تا يكي پشت سر بگذارم و به سمت طبقه دوم ساختمان بروم .به پشت ميز منشي رسيدم! منشي بدون آن كه سرش را از روي ميزش بلند كند برگهاي چاپ شده به من داد و گفت اين فرم را پر كنيد و به همراه مبلغ ده هزار تومان تحويل دهيد.
برق از كله ام پريد و گفتم ده هزار تومان ؟!
خانم منشي با عصبانيت سرش را از روي ميز بلند كرد و گفت : مگر اموال دولت را حيف وميل نكرده اي؟! مگر عذاب وجدان نداري ؟ مگر ... ؟
چشمتان روز بد نبيند! زبان خانم منشي مانند فنر در رفته، مدام از اين سو و آن سوي دهان مبارك چرخ مي خورد و جملات پيش ساخته اش را بلغور مي كرد! مرد چاقي كه پس از من وارد اتاق شده بود دستش را با ده هزار تومان پول به سمت منشي دراز كرد و گفت : اي بابا ، بده بره اين همه حيف و ميل شده اين هم سر آن! نيم نگاهي به كت و شلوار اتو كرده و پيراهن صورتي اش كه دگمه هاي آن در معرض انفجار بود (از شدت چاقي) كردم و به اكراه ده هزار تومان از جيب مباركم بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم همانند بقيه روي صندليهاي انتظار نشستم . نوبت شماره 13 به من رسيده بود و مي دانستم حالا حالاها نوبت من نخواهدشد از اين رو، رو به شخص لاغر اندامي كه در كنارم نشسته بود كردم و پس از كلي خوش و بش علت عذاب وجدانش را جويا شدم ! شخص لاغر اندام پاهاي درازش را روي هم گذاشت و در حالي كه انگشتان دستش را داخل يكديگر قفل كرده بود گفت : اي بابا اخوي اينجا همه مثل همديگريم ، بگو و خجالت نكش !
مرد لاغر اندام شروع به صحبت كرد و گفت : « دوسال پيش با شركت مترو براي وارد كردن چند واگن قرارداد بستيم با همكاري شركت سازنده چند واگن دست دوم را رنگ زديم و نوسازي كرديم و همراه با واگنهاي نو رد كرديم به شركت متروي خودمان! البته زحمت داشت اما بالاخره 200-300 تايي گيرمان آمد و چون از هفتخوان بازرسي در شده بود و كسي از ماجرا بويي نبرده بود گفتيم بياييم اينجا و مبلغي به حساب دولت بريزيم تا نان شبمان حلال از گلويمان پايين برود.»
مرد چاق در حالي كه به زور گردن بيست اينچي را كج كرده بود تا بتواند مرد لاغر را ببيند با صداي كت و كلفتي كه داشت گفت : ولي كار نان و آبدار در خصوصي سازيه!
من بي اختيار گفتم مگر در خصوصي سازي هم آره؟!
مرد چاق دستي به ريشش كشيد و گفت : «بله ، نه! خب راستش چهارده – پانزده سال سال پيش در شركتي مدير مالي بودم. به طور ناگهاني گفتند قرار است بعضي كارخانه هاي شركت را خصوصي كنند و اولويت خريد هم با مديران شركت است. ريش و قيچي هم كه دست خودم بود. كارخانه را دويست ميليون قيمت گذاشتم و با هزار قرض و قوله و آن ده ميليون پس اندازي كه داشتم كارخانه را از دم قسط خريدم. موجودي انبارش را صدميليون فروختم و كارگرها را اخراج كردم. مواد اوليه را سيصد ميليون و ماشين آلات را هشتصد ميليون و زمين و سوله آن را سه ميليارد با كلي ضرر فروختم. پولها را بردم به دبي و چهار تا شركت زدم كه الان روي هم رفته صد وبيست و سه ميليون سرمايه دارند البته به دلار! همه كارها كاملا قانوني و سالم انجام شده ولي به سفارش خانمم آمده ام اينجا چند ميليوني به حساب دولت بريزم تا اين آخر عمري خيال خودم و خانواده ام را از نظر پاك و سالم بودن آن راحت كنم!»
از هر لحاظ كه حساب مي كردي الان نوبت صحبت با من بود و من بلاتكليف ماندهبودم كه در مقابل آن دو نفر علت عذاب وجدانم را چه چيز معرفي كنم ! راست بگويم يا دروغ؟! اگه راست بگويم كه قطعاً مضحكه همه خواهم شد و اگر دروغ بگويم هم يقينا عذاب وجدانم چند برابر خواهد شد ! در همين افكار با خودم كلنجار مي رفتم كه مرد ميانسال آن طرف لب به زبان باز كرد و گفت : آخه كدوم آدم عاقلي براي اين مسائل عذاب وجدان مي گيرد كه شماها عذا و ماتم گرفته ايد؟!
من هم كه موقعيت را مناسب ديدم ادامه بحثش را گرفتم و گفتم مگر حاج آقا شما هم افتضاحي به بار
آوردهايد؟!
مرد ميانسال دستي به سبيل كلفتش كشيد و در حالي كه نفسش به زور بيرون مي آمد (احتمالاً قلبش جام كرده بود )گفت: « موضوع چيز مهمي نبود. يك قرارداد كوچك نفت و گاز بود، يعني به جاي فروش مستقيم به كشور خريدار ، يك كشور خارجي را واسطه قرار داديم و اِي ... يك مختصر مبلغي جايه جا شد!
در همان لحظه منشي گفت : شماره 13 بفرماييد داخل!
از جا بلند شدم و گفتم شرمنده انگار قسمت نبود داستان من شنيدهشود و به سمت اتاق شماره 2 رفتم. در حين راه رفتن صداي مرد چاق را شنيدم كه غيبت مرا ميكرد و ميگفت : طرف از آن آبزيركاهها بود! غلط نكنم يا آقازاده بود يا ازآن دم كلفتها ! در همان حين مرد لاغر در حالي كه با تكان دادن سرش سخنان وي را تأييد مي كرد گفت : احتمالاً همين چند وقته دمش به تله گير كرده كه سرش را تراشيده و گر نه ...
من داخل اتاق شدم و ديگر هيچ صدايي به گوشم نميرسيد.
روزنامه فرصت از سال 13 کار خود را آغاز کرد و در حال حاضر خبر های خود را به صورت آنلاین نیز ارائه میکند