خاطرات امیررضا امینی دوچرخه سوار خمینی شهری از سفر به قونیه(3)

ارسال در تاریخ

وقتی به شهر «اُغری» در ترکیه رسیدم...
در شماره قبل خواندیم:
امیررضا امینی در هشتمین روز از سفر خود شب هنگام به شهر مرزی بازرگان رسید. شب را در مسافرخانه ای به صبح رساند و اینک ادامه ماجرا
روزنهم:
نماز صبح را خواندم و نان سنگکی خریدم و به راه افتادم. پس از رسیدن به پایانه مرزی ایران و عبور از درب اول به سالن خروجی رفتم و مبلغ یکصد و بیست هزار ریال بابت عوارض خروجی به بانک ملی واریز کردم و پس از ارائه فیش آن به افسر مربوطه و همچنین پس از زدن مهر خروجی بر روی گذرنامه و همچنین برگه راه فدراسیون از بخش پایانه مرزی ایران گذشته و وارد محوطه پایانه مرزی کشور ترکیه (گوربولاف) شدم. پس از کنترل پاسپورت و بارهایم وارد جاده اولین شهر ترکیه «دغوبا یزید» شدم.
با وارد شدن به خاک ترکیه اولین چیزی که جلب نظر می کرد صف طولانی تریلرهایی بود که
می خواستند وارد خاک ایران شوند. از یک راننده آب جوش و چای گرفته و اولین صبحانه را در خاک ترکیه در مکانی با چشم انداز کوه با صلابت آرارات خوردم.
چه هوایی داشت! اکسیژن خالص بود و هیچ نیازی به استفاده از ماسک نبود برعکس ایران که مرتب باید ماسک می زدم و زود به زود هم کثیف می شد.
گوسفندان در دامنه های کوه مشغول چرا بودند و بچه چوپان ها با دیدن من ذوق زده می شدند و با تکان دادن دست و چوب دستی خود ابراز احساسات می کردند و به سمتم می دویدند.
اولین مشکلی که در خاک ترکیه خودش را نشان داد سگ های گله بودند که پارس کنان و خیلی عصبانی به استقبال من می آمدند و گاهی محاصره ام می کردند و تا کیلومترها تعقیبم می نمودند. وقتی خیلی نزدیک می شدند دلهره آور و ترسناک می شد. خواب آلودگی و گردنه ها و شیب های خیلی تندی هم که کم کم نمایان می شد جای خود داشت. آن هم در جاده ای ناشناس، یک بانده و
موج دار و پر از دست انداز و البته خیلی خلوت و کم رفت و آمد.
پس از حدود 2 الی 3 ساعت رکاب زدن به اولین شهر در خاک ترکیه رسیدم شهر دغو بایزید که 45 کیلومتر بیشتر تا لب مرز فاصله نداشت.
پس از عبور از این شهر به طرف مقصد بعدی که همان شهر اُغری بود و فاصله اش تا این شهر یکصد کیلومتر بود راه افتادم و به هیچ موضوعی جز رفتن فکر نمی کردم حتی نهار خوردن.
حدود ساعت 2 و 3 بعدازظهر بود که توسط کارگران راهسازی برای صرف نهار دعوت شدم و اولین میهمان نوازی مردمان ترک را به چشم دیدم.
دعوتشان را پذیرفتم و نهار دلچسبی خوردم. مقداری هم نان اضافه داخل خورجینم گذاشتند برای شام و یک بطری آب سرد. چون جاده شیب داشت دوچرخه ام را با هُل دادن به راه انداختند. ترک ها برخلاف آنچه شنیده بودم مردمان مهربانی بودند.
خلاصه به هرترتیبی بود روز اول را رکاب زده و به میدان ورودی شهر اُغری رسیدم. اینجا یکی از بزرگ ترین مشکلات این سفر خودش را به من نشان داد. باید جایی را برای استراحت پیدا
می کردم اما نه من زبان ترکی بلد بودم و نه مسوولان هتل ها فارسی می دانستند. آن انگلیسی دست و پا شکسته هم نتوانست کمکی به من بکند.
در این لحظه به یاد شعر مولانا افتادم که:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
سرانجام پس از یکی دو ساعت علافی و سرگردانی یک نفر پیدا شد که همه زبان ها را تا اندازه ای بلد بود و پس از گپ دست و پا شکسته مرا به هتل اصلان برد و یک اتاق به قیمت شبی 45 لیر ترکی برایم گرفت(هر لیر برابر بود با دو هزار تومان)...
ادامه دارد