مروری بر خاطرات مبارزان خمینی شهری از وقایع انقلاب در خميني شهر
خمینی شهر در برهه های مختلف تاریخ کشور نقش پررنگی داشته است که مبارزات پیروزی انقلاب، یکی از این برهه هاست. دهه فجر، فرصت خوبی است تا به سراغ دو تن از فعالان مبارزاتی شهرستان برويم تا از زبان آنان به واکاوایی این واقعه مهم بپردازیم.
آنچه مي خوانيد ماحصل گفتگو با دو تن از فعالان دوره انقلاب در خميني شهر است كه خواستند نامي از آنها نباشد چرا كه آنچه گفته اند مربوط به افتخارات همه مردم است.
خمینی شهریها و مبارزه در اصفهان
چون خمینی شهر فاصله کمی با اصفهان داشت و از طرفی پتانسیلهای خوبی در آن بود (از روحانیون و افراد تحصیل کرده) ارتباطات با بچه های اصفهان خیلی نزدیک بود. آن زمان جلسات زیادی در حسین آباد اصفهان تشکیل می شد و بچه ها می رفتند. در ماه رمضان 57 در اعتراض به رژیم، در منزل آیت الله خادمی در چهارباغ پایین تحصن انجام گرفت و همه می رفتند آنجا و بیان حقایق میشد تا شب جمعه ای که مصادف بود با شب 5 ماه رمضان. آن وقت دیگر رژیم نتوانست تحمل کند و حمله کرد و تعدادی را دستگیر کردند و تا نیمه های شب ادامه داشت و فردا صبح هم تا ظهر این جنگ و گریز و گاز اشک آور ادامه پيدا كرد. اصفهان هم اولین استانی بود که اعلام حکومت نظامی شد در 5 رمضان و در شهرهای استان از جمله خمینی شهر هم حکومت نظامی برقرار شد.
حکومت نظامی
علیرغم اینکه آن زمان وسایل امروزی نبود اما درکوتاهترین زمان شهید محمد مجیری و شهید حسن فاتحی اعلامیههاي امام (ره) را میگرفتند و اگر مثلاً امام(ره) صبح پیامی میدادند اینها ظهر اعلامیه را برای تکثیر به بچهها میدادند. ماه رمضان با حکومت نظامی تمام شد. مردم برخی از شبها روی پشتبامها الله اکبر میگفتند و مأموران حکومت نظامی از ساعت هفت عصر در کوچهها گشت میزدند و افراد مجرد را میگرفتند (اگر خانواده بود میگفتند رفته اند بازدید و کمتر اذیت میکردند) و مخصوصاً اگر جوان و ریشدار هم بودی و کلاه سرت بود یک کتک سیر میخوردی و معلوم نبود چه بر سرت میآمد.
اولین تجمع ضد شاه
قرار شد مراسم چلهم شهدای یزد در خمینی شهر [همايونشهر] برگزار شود. قبل از چهلم یزدیها، در مساجد شهر علیه شاه حرف می زدند و ساواکیها تضعیف شده بودند و جرأت مردم زیاد شده بود. برای مراسم چهلم باید اطلاع رسانی می کردیم. در اصفهان مسجد نو سخنرانی علیه شاه بود و خیلی جمعیت آمده بود. در این مراسم اعلام کردیم که مراسم چهلم شهدای یزد در خمینی شهر برگزار می شود. روز موعود رسید. مردم در مسجد ملاحیدر جمع شدند. درهای مسجد بسته بود و مردم توی حیاط مسجد جمع شدند. من یک عینک دودی زدم و اعلامیه امام را زیر لباسم پنهان کردم تا بالای منبر بخوانم. این اولین تجمع خمینی شهر بود و حیاط پر از جمعیت شد و اکثراً جوان. چند تا خانوم هم آمده بودند.
یک باره اعلام کردند که نیروهای شهربانی دارند میآیند – بعداً متوجه شدیم که خادم مسجد به شهربانی خبرداده است- ما تصمیم داشتیم بعد از مراسم برویم و مجسمه شاه را که در میدان امام بود پایین بیاوریم. می دانستیم که این کار خطر زیادی دارد. نیروهای شهربانی که رسیدند (آن زمان شهربانی در خیابان بوعلی، روبروی بیمه بود که الان پاساژ است) آمدیم خارج شویم ناگهان دیدیم رئیس شهربانی دم در مسجد ایستاده و اجازه نمی دهد کسی خارج شود. متوجه شدیم که اینها تعدادشان کم است و منتظر هستند که نیروی کمکی برسد. من یکی از آنها را هل دادم و نفرات پشت سر هم ما را کمک کردند. جوانها فرار کردند ولی حدود 20 نفرشان دستگیر شدندکه اکثر دستگیرشده ها از اصفهان بودند. یکی از آنها هم تیر به پایش زده بودند. من را محترمانه سوار ماشین کردند و بردند شهربانی. آنجا با باتوم حسابی ما را زدند و فحاشی کردند. دیدم برخی از رفقایمان هم در زیرزمین بودند. یک نفر هم عینک من را له کرد. یکی از این افسرها با باتوم به کمرم زد که مدتها درد گرفت. بعد ما را بردند اصفهان و زندان دستگرد. آن زمان ناجی مسؤول حکومت نظامی بود. دو سه هفته در آن زندان بودیم تا اینکه انقلاب شدت گرفت و ما را آزاد کردند. شایع کرده بودند که من را کشتهاند و خانواده من خیلی اذیت شده بودند. بعد از آن رفتم قم و آنجا مبارزه را ادامه دادم.
اولین راهپیمایی
در ذی الحجه روز عید غدیر اولین راهپیمایی آشکار در خمینی شهر برگزار شد. برنامه ریزی شده بود این راهپیمایی از مسجد ولی عصر خوزان شروع شود و بیایند داخل کوچه ها و داخل کوچه ای که الان به نام کوچه شهدای عموشاهی هست تا شریعتی جنوبی و کوچه شهید احمد شفیعی و بیایند به خیابان امام جنوبی و از آن جا کوچه مسجد اعظم فروشان و مسجد جامع از داخل دوشنبه بازار و برگشت از درب محکمه و خیابان بوعلی و مسجد جامع خوزان. این پیش بینی شده بود. حکومت نظامی هم برقرار بود و نیروهای نظامی داخل بهداری فعلی سپاه (آن موقع حزب رستاخیز بود) بودند و شهربانی كه در خیابان بوعلی فعلی داخل یک مکان اجاره ای قرار داشت و ژاندارمری هم در انتهای خیابان امام شمالی کوچه ژاندارمری بود. اين مسيرها را طي كردند و بعد هم رفتند جنب آرامستان پلارت. محل تظاهرات تا حزب رستاخیز فاصله کمی داشت با این حال طوری برنامه ریزی شد که آنها خبردار نشدند. جمعیت حرکت کرد. چوب دستی هم پیشبینی شده بود و تمام افراد یک عدد چوب دستی داشتند. شعار هم این بود: برقرار می کنیم حکومت علی را، سرنگون می کنیم رژیم پهلوی را. طنین این صدا عجیب بود. من با موتور صد متر جلوتر از جمعیت میرفتم تا اگر نیروهای رژیم آمدند اطلاعرسانی کنم و کسی دستگیر نشود. دو تا موتور سوار جلو بودیم و دو تا پشت جمعیت. در کوچه شهید احمد شفیعی که رسیدیم ماشینهای نظامی از سمت شریعتی شمالی آمدند و شروع به تیراندازی کردند. جالب بود مردم کوچه های اطراف، استقبال خوبی از تظاهراتکنندگان داشتند و آنها را در منازلشان جای دادند. آن روز هیچ کس از بچه ها دستگیر نشد و همه پراکنده شدند. آن برنامه اثر خیلی خوبی گذاشته بود و جرأت خوبی به بچه ها داد. جمعیت اولین راهپیمایی خمینی شهر حدود 500 نفر بود.
اولین شهید
در حاشیه همان راهپیمایی، اولین شهادت روی داد؛ مصطفی رجایی کارگر بود و از کار برگشته بود. زیر یک درخت نشسته بود و کاری هم به راهپیمایی نداشت و مأموران به اين فرد بیگناه تیراندازی کردند و شهیدش کردند. آن شهید را هم در پشت امامزاده سید محمد دفن کردند که الان مزارش داخل سالن امام زاده قرار گرفته است. مراسمش را هم به سختی در مسجد نو شمس آباد برگزار کردند که بعضی از شهدای بزرگوار مثل شهید مجیری در آن شرکت کردند.
آیت ا... احمدی سه ساعت ایستاده سخنرانی کرد
در اصفهان مسجد حکیم یک برنامه برگزار شد. رئیس حکومت نظامی سرلشکر ناجی اعلام کرده بود کسی حق ندارد داخل مسجد بیاید. با این حال مسجد حکیم پر شد و کوچههای اطراف هم جمعیت ایستاده بود. سخنران مراسم حاج آقا احمدی بود. او ایستاده یک ساعت صحبت کرد. نیروهای حکومت نظامی گفتند شما صحبتت را کردید و بروید. آيت الله احمدی گفت من دو ساعت دیگر صحبت دارم و سه ساعت ایستاده صحبت کرد و مردم شعارهای «الله اکبر» و «صحیح است» و «مرگ برشاه» دادند. این جریانات ادامه داشت تا ماه محرم.
محرم شروع شد و با توجه به عزاداریهاي محرم، مبارزات در این ماه اوج می گرفت. دستههای سینه و زنجیرزنی دم می گرفتند و آخر هر دم، شعار مرگ بر شاه سر می دادند. این روند بود تا شب 7 محرم. آن شب با خبر شدیم نیروهای نظامی قصد دارند ساختمان حزب را تخلیه کنند. علت هم آن بود که بهشان گفته بودند در روزهای عزاداری تاسوعا و عاشورا درگیری وجود دارد و باید ساختمان را تخلیه کنند.
انفجار دفتر حزب رستاخیز
از نیمه شب شروع به تخلیه دفتر حزب رستاخیز کردند و تا صبح هنگام اذان تخلیه کردند. شهیدان مجیری و فاتحی طرح انفجار این ساختمان را پیشبینی کردند. ساعت 8 صبح شروع کردیم خیابان را ببندیم (چون احتمال می دادیم برای ماشینهای عبوری مشکلی پیش بیاید) از صد متر ورودی تا صد متر بعدش خیابان را بستند. دوستان مقدار زیادی مواد منفجره گذاشتند. یک فتیله سه متری گذاشتیم و آتشش زدیم که ساختمان با شدت منفجر شد و سالن اجتماعات و ورودی آن هم تخریب شد. شیشه های منازل اطراف هم شکست. دوستان تعریف می کردند صدای انفجار تا میدان آزادی رسیده بود. شهربانی و ژاندارمری سریعاً آمدند محل. بچه هایی که غریبه بودند و از محل ورنوسفادران بودند دستگیر شدند و مدتی هم بازداشت بودند. این مواد را ظاهراً بچههای ورنوسفادران از معادن آورده بودند.
همان روز انفجار، ما به اتفاق یکی از دوستان آمدیم اصفهان مسجد سید. داخل خیابان محمدرضاشاه (خیابان مسجد سید فعلی) راهپیمایی شد. آیت الله خادمی جلوی راهپیمایی بودند. حاج آقا احمدی هم حضور داشتند. قبل از اینکه به چهارراه برسیم، ناجی آمد و با بلندگو اعلام کرد دست از راهپیمایی بردارید وگرنه تیراندازی می کنیم. او ادعا میکرد به خاطر این علما این کار را نمی کنیم. مردم به حرفهایش اعتنایی نکردند و کمی جلوتر قبل از چهارراه تیراندازی انجام شد. شهید رضا ابراهیمی جثه درشتی داشت، یکی از زخمیها را پشت گردنش گذاشت و برد داخل آموزشگاه رانندگی (که ابتدای آیتا... کاشانی از سمت چهارراه وفایی بود). آنجا نقش بچههای خمینی شهر پررنگ بود.
از خون جوانان وطن لاله دمیده
رژیم در روز عاشورا در هیچیک از محلات خوزان و فروشان و ورنوسفادران عکسالعمل نشان نداد. 11 محرم در خوزان تیراندازی شد. تقریباً جایی که الان قرض الحسنه علی بن حسین(ع) قرار دارد ابوالقاسم عمومی به شهادت رسید. بعد مصطفی مصطفوی پایش قطع شد. لخته های خون را برداشتیم و روی دیوار کاهگلی آنجا نوشتیم از خون جوانان وطن لاله دمیده. درگیری تا ساعت دو بعد از ظهر ادامه داشت. تعداد زیادی لاستیک و درخت بریده را آتش زدیم و رژیم اصلاً نتوانست عبور و مرور داشته باشد تا اینکه حدود ساعت دو بعد از ظهر مردم پراکنده شدند.
ایست!!
شعارنویسی را در این مدت داشتیم. در برخی محلات شب میرفتیم و برخی هم مثل اندآن از 4 شروع میکردیم تا اذان مغرب. یک شب در خوزان به اتفاق مجیری، ابراهیمی، دکتر شریفیان، عموشاهی، مهدی و قدرت الله کریمیان داشتیم شعار مینوشتیم که دیدم یک استوار نظامی وارد کوچه شد. من وسط کوچه نشستم و به حالتی که مثلاً اسلحه دارم یک ایست دادم به استوار. استوار دستانش را بلند کرد. خیلی از همسایه ها از این صدا آمدند بیرون. بچهای 14 ساله (امرالله طاهریان) که بعداً در جنگ شهید شد، در خانهشان را باز کرد و من را زیر پله پنهان کرد. من آن زمان 17 ساله بودم و آن استوار 35-34 ساله و باابهت بود. خداوند لطف کرد.
هر وقت هم جای کتک خوردن بود...
هر موقع میخواستیم از موضع قدرت و ابهت وارد شویم حاجآقا صهری را محور قرار میدادیم. چون پدرش سید جمال بود و رژیم جور دیگر حساب می کرد. هر وقت هم جای کتک خوردن بود سید مصطفی دیباجی را جلو می انداختیم. او هم نقش زیادی در انقلاب داشت و سپر بلا می شد. بی ترمز بود و چندین بار در جریان انقلاب باید کشته می شد.
از همه محلات بودند
از همه محلات در حلقههاي تظاهرات بودند. سه محله اصلی به هم وصل بود. اسفریز و دستگرد آن زمان روستا بود. آن زمان کلاهی بود به نام کلاه انقلاب كه نقاب داشت، می کشیدیم و فقط چشمهایمان را می دیدند. سوار دوچرخه می شدیم و می رفتیم شعار می نوشتیم. این را هم بگویم که رژیم کاری کرده بود که دو برادر به هم اعتماد نداشتند. پدر و فرزند به هم اعتماد نداشتند. فکر می کردند آن یکی ساواکی است. نیروهای نظامی هم که در محل بودند جو رعب ایجاد کرده بودند و خانواده ما را تهدید می کردند.
کوهنوردی
قبل از انقلاب چون اطمینان نبود و نمیشد با همدیگر صحبت شفاهی کنیم می رفتیم کوه. تمام کوههای شهر را از میدان دانشگاه تا چشمه لادر را می رفتیم و جلسات را آنجا می گذاشتیم و آنجا صحبت می کردیم و حتی بعضاً آنجا می خوابیدند.
هرکس نانی داشت...
زمستان بود. یک دستگاه قدیمی کپی جور کرده بودیم. جوهر را روی پارچه میزدیم و سه تا کپی می گرفتیم. جور کردن این دستگاه هم حکایتی داشت، با موتور توی زمستان رفتیم خوراسگان این دستگاه را گرفتیم، در چهارراه تختی نیروهای حکومت نظامی جلوی ما را گرفتند. دستگاه داخل خورجین بود و کار خدا تنها چیزی را که نگشتند خورجین بود. آن زمان امکانات نبود اما همبستگی و همدلی و یگانگی بود. هرکس نانی داشت می خواست با همسایه یا دوستش تقسیم کند.
مراکز توزیع اعلامیه
یکی از مراکز تکثیر اعلامیه منزل شهید مجیری بود. نوار هم همانجا تکثیر می شد. یک دستگاهی بود و همزمان سه نوار تکثیر می کرد. حاج قدیر قصری و حاج حسین باقری خیلی دخیل بودند. حاج حسین باقری تایپیست بود و اعلامیه هایی که خوانا نبود را مجدد تایپ می کرد. گاهی آنقدر تایپ میکرد که ده انگشتش زخم می شد و چسب زده بود. در محلات دیگر هم اين اقدام انجام مي شد و کلاً اطلاع رسانی خیلی سریع بود.
مراکز انقلابی آن زمان
مسجد ولی عصر خوزان، مسجد ملاحیدر فروشان، مسجد جبل عاملی ورنوسفادران، مسجد آقای صهری (مسجد جامع زاغ آباد) از مراکز انقلابی آن زمان بودند. به جز مساجد، جلسات قرآن و اصول عقاید که خانگی برگزار می شد هم مرکز فعالیت بود. در خوزان 8-7 تا از این جلسه ها بود و مثلاً در جلسه ما حدود 50 نفر حضور داشتند که شبهای یکشنبه برگزار می شد.
آیت ا... احمدی
در راس مبارزین انقلاب، آیت ا... احمدی قرار داشت که مدتي زندان را تحمل كرد. آیت الله اشرفی هم هر موقع از کرمانشاه می آمد دعای کمیل را از حفظ روی میز می خواند و در حین منبر صراحتاً از امام یاد می کرد و دعا می کرد. برخی روحانیون هم با لباس شخصی در تظاهرات می آمدند. البته مشکل اصلی، نداشتن محور در روحانیون بود و آقای احمدی هم از این بابت زجر می کشید.
شهید مجیری؛ نابغه مبارزه
شهید مجیری 5 کلاس سواد داشت و بنا بود، اما آدم فوقالعادهای بود. او مدیریتی عمل می کرد و هر کس را در سطحش وظیفه می داد. ایشان در رابطه با آیه «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات ....» 5 جلسه دوساعته گفت و من نوشتم و تمام نشد. او تمام کتابهای مطهری و شریعتی را خوانده بود. اعلامیه های 10 سال گذشته را خوانده بود و حافظه عجیبی داشت. در جنگ تحمیلی شهید شد و الان در ردیف اول گلزار شهدای سیدمحمد دفن است. گلزار شهدا با دفن ایشان و شهید رضا ابراهیمی افتتاح شد.
رفتیم بهشت زهرا
12 بهمن بحث آمدن امام شد. با بچهها رفتیم تهران بهشت زهرا. شهید رضا قاسمی خیلی باغیرت و پرکار بود. آنجا در خدمتش بودیم. در طول مسیر ماشین امام را پنچر کردند و همانجا امام را زیارت کردیم. سخنرانی معروف امام را در بهشت زهرا گوش کردیم. در مدت اقامت 10 روز امام در مدرسه رفاه شبانه یکی دو تا و حتی گاهی 5 تا اتوبوس از مردم خمینی شهر می رفتند. برای دیدار با امام صبح تا ظهر آنجا بودند و برمی گشتند.
تعطیلی نانواییهای تهران
در این مدت قبل از 22 بهمن، اعلام کردند نانواییهای تهران تعطیل شده و مردم نان ندارند. مردم خمینی شهر آرد خیلی زیادی آوردند و نانها پخته شد و دو شبانه روز از خمینی شهر با وانت و خاور نان به تهران رفت. آن قدر رفت که خودشان گفتند دیگر نان نفرستید. همان موقع گشتهای شبانه درکوچه ها آغاز شد، چون برخی فرصتطلبها به مغازهها و منازل دستبرد میزدند. مردم دستهبندی شدند. جوان و پیر همه می آمدند و در گشت شرکت می کردند تا شب 22 بهمن.
روز 21 بهمن از ساعت چهار عصر حکومت نظامی اعلام کردند. امام گفتند مردم حکومت نظامی را بشکنيد و ما به این نتیجه رسیدیم که همین روزها رژیم سقوط می کند. شهید مجیری پیشبینی کرد احتمالاً رژیم، اسلحههای شهربانی و ژاندارمری را تخلیه کند لذا نگهبان برای آنجا گذاشتند. البته مقداری از اسلحه ها را خارج کرده بودند. صبح بچه ها ژاندارمری را تصرف کردند و خود بچه ها در این دو محل مستقر شدند.
مجسمه شاه
در میدان امام فعلی مجسمه ای از شاه به همراه یک کشاورز و دو تا بچه بود. بچه ها نمی دانستند از سرب است و سنگین. شام 22 بهمن مجسمه را سرنگون کردند و سر شاه را در شهر تاب دادند.
آیت ا... جبل عاملی رئیس کمیته انقلاب
23 بهمن در خمینی شهر کمیته انقلاب تشکیل شد و آیتا... جبلعاملی به عنوان مسؤول آن انتخاب شد و حاج آقا نورا... پسرش هم بود. در ابتدای امام شمالی یک پاساژی بود که به عنوان مکان استقرار این کمیته تعیین شد (همان پاساژی که الان صندوق انصار است) و از همانجا گشتها و ... انجام می شد. همه ی کارهای شهر برعهده این کمیته بود یعنی هم دادگاه بود، هم نیروی انتظامی، هم شورا و شهرداری، هم فرمانداری.
تشکیل سپاه
اوائل سال 58 سپاه در خمینی شهر تشکیل شد. مشکل مکان وجود داشت و سرانجام به این نتیجه رسیدند که ساختمان حزب رستاخیز که منفجر شده بود را بازسازی کنند. ما حدود سه ماه (از خرداد تا شهریور) نسبت به تعمیر آن اقدام کردیم. در شهریورماه هم مورد بهره برداری قرار گرفت.
انتخابات
اولین انتخابات در 10 فروردین 58 برگزار شد و همین بچهها که مبارزه می کردند در شهربانی سابق مستقر شدند. تقسیم افراد جالب بود. یکی از مساجد بود که احتمال میدادند حضور ضد انقلاب بیشتر باشد ولی خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. در مجموع 98 درصد کل کشور آري به جمهوري اسلامي در خمینی شهر هم تکرار شد. این انتخابات اولین تجربه بود.
خاطره1:
یک قمارباز در محله ما بود که یک روز از ما پرسید حرف حسابتان چیه؟ ما هم کمی از امام و صحبتهایش گفتیم. گفت من با شما هستم. شبها الله اکبر می گفت و هر جا شعار می نوشتیم سپر بلا می شد. کسی باورش نمی شد کلام امام تا این اندازه رویش اثر بگذارد. بعد هم جنگ آمد و دو برادرش هم شهید شدند. خودش هم سال گذشته فوت کرد.
خاطره2:
یک روز در دوشنبه بازار بودیم. اطلاعیههای جدید که رسیده بود را از ظهر تکثیر کردیم و آوردیم داخل مسجد جامع فروشان. نیروهای نظامی پشت مسجد بودند. ما هم شروع به توزیع کردیم. یک تعدادی ماند. کوچه ای بغل عطاری بود که دوچرخه ام را گذاشته بودم آنجا. من ماندم بمانم یا بروم. از درب پشتی آمدم بیرون و کلاهم که آبی بود را با کلاه سفید عوض کردم و شروع به توزیع مجدد کردم. نیروهای نظامی که رسیدند من سوار دوچرخه شدم، یکی از نظامیها نشست و دو سه تا تیر هم زد ولی ما فرار کردیم.
خاطره 3:
در استانهای ترکنشین براي اسم امام یک صلوات می فرستادند و براي شریعتمداری 3 تا. دانشگاه که بودیم قرار شد برویم ارومیه. یک مسجد جامع داشت که 10 شب تا یک بامداد سخنرانی بود. ما 20 نفر دانشجو رفتیم آنجا تا بحث سه صلوات برای امام را راه بیندازیم.
برای اینکه شناخته نشویم پراکنده شدیم و هر چهار نفر یک مسافرخانه رفتیم. هر شب هم مسجد میرفتیم و سه صلوات را پیگیری می کردیم. پارچه هم می نوشتیم و در حین سخنرانی در مساجد نصب می کردیم.
خاطره4:
قرار بود در مسجد جبل عاملی جلسه ای برگزار شود و محمودی –که حافظ قرآن بود- آنجا صحبت کند. ما 7-6 نفر بودیم از جمله شهید محمد مجیری. تصمیم گرفتیم این جلسه را به هم بزنیم و علیه شاه شعار بدهیم. برنامه مان هم این بود که یک نفر کنترل برق را قطع کند. بقیه هم مأمور شدند که چراغهای توری را بشکنند تا بشود در تاریکی کارمان را انجام دهیم. بعد هم در گوشه ای هر کدام شعار علیه شاه بدهیم. وقتی کنتور برق را خاموش کردند، یکی دو نفر لامپها را شکستند ولی بقیه انجام ندادند. مردم هم چون در جریان نبودند دنبال آن دو نفر کردند و خلاصه موفق نشدیم ولی تجربه خوبی بود که برای فعالیتهای بعدی کمکمان کرد.