نقش های متفاوت خمینی شهری ها در دفاع مقدس

ارسال در خبر و گزارش

نقش پالان دوز خمینی شهری در جبهه کردستان
به مدت دو سالی که در کردستان درگیری بود من هم اینجا پالان می دوختم. برای رساندن اسلحه به رزمنده ها به جز قاطر از هیچ وسیله ای نمی شد در این راه های صعب العبور استفاده کرد. یک نفر بود از نجف آباد می آمد، اسمش یادم نیست. مرتب می آمد سفارش می داد.


آن زمان فرز بودم سرِ دو روز یک پالان را تمام می کردم البته خودم به تنهایی نمی توانستم سفارش ها را به موقع آماده کنم از نیروی کمکی استفاده می کردم. تند تند می آمدند سراغمان. اگر خیلی طول می کشید 20 روز می شد. ما توی این 20 روز اندازه یک وانت پالان می دوختیم. یک بار یادم است که یک ماشین پر از پالان فرستادیم دو روز بعد دوباره آمدند سراغم. گفتند یک بمب منفجر شده و همه پالان ها از بین رفته است. توی این دوسال شب و روز برای جبهه کار می کردم یکبار به همان کسی که می آمد سراغ پالان ها گفتم دیگر نمی دوزم می خواهم بروم جبهه. گفت اینجا هم با جبهه فرقی ندارد اگر تو این کار را انجام ندهی رزمنده ها در کردستان لنگ می مانند. خیلی وقت ها قاطرهای زبان بسته هدف دشمن قرار می گرفتند برای همین مرتب برای ما سفارش پالان می آمد.
اصلا دیگر برای خودم کار نمی کردم فقط پول مواد اولیه را می گرفتم و روز و شب پالان می دوختم بدون دستمزد. زندگی خودمان را هم خدا می چرخاند. آن روزها هر کس هر طور که می توانست به جبهه کمک می کرد. نان می پختند، میوه های باغشان را برای رزمنده ها می فرستادند.


***
شاید زمانی پالان ها فقط بر پشت الاغ و قاطر عشایر سوار می شد و پر می شد از خورد و خوراک، لوازم زندگی و حتی بره های کوچک تازه متولد شده. گاهی هم زینی نرم و راحت می شد برای سواران. اما دشمن که بر طبل جنگ کوبید و همه چیز در خدمت دفاع مقدس قرار گرفت، حتی قاطرها و پالان هایشان هم پا به میدان مبارزه گذاشتند. خورجین های پالان ها شده بودند محل نگهداری اسلحه تا سوار بر قاطرها راه های پرپیچ و خم و تنگ و تاریک کردستان را طی کنند و به رزمنده ها برسند و قلب دشمن را نشانه بروند. حاج رجبعلی یزدانی (متولد 1320) آن روزها یکی از پالان دوزان ماهر راسته پنج شنبه بازار بود که توفیق یافت به نوبه خود در این مسیر گام های بلندی بردارد.

 palandoz

از صحنه ای که مادر شهید سر فرزندش را در قبر گذاشت تصویربرداری کردم
یک دوربینِ تصویربرداری سوپر 8 کانن با فیلم های سه دقیقه ای بود که در مراسم تشیع پیکر تعدادی از شهدای شهر ما حضور فعال و موثر داشت. گاهی بر پشت وانت سوار می شد، گاه روی داربست ها می ایستاد، گاه پا به پای تابوت می دوید و گاه از روی طاق نصرت شهربانی سابق واقع در خیابان بوعلی بالا می رفت تا سیل جمعیت را به تصویر بکشد.


بایگانی بنیاد شهید و موسسه حضرت حجت محله اندان را اگر جستجو کنی به فیلم هایی برمی خوری که روی برچسب هر کدام از آنها نام یک شهید نوشته شده. هاشم زاولانه ( متولد1328 ) تنها تصویربردار دوران دفاع مقدس در خمینی شهر بود. جریان از این قرار بود که اعضای موسسه حضرت حجت (عج) پول هایشان را روی هم گذاشتند و یک دوربین فیلمبرداری تهیه کردند. سال 59 دوربین را 7 هزار تومان خریدند. زاولانه دفترچه راهنمای آن را مطالعه کرد و از واحد سمعی بصری دانشگاه صنعتی هم راهنمایی هایی گرفت و شروع به تصویربرداری کرد. هنوز یادش نرفته است صحنه وداع شهید احمدرضا ابراهیمی، شهید عبدالکریم طاهری و شهید مهدوی هرستانی را که از درب سپاه سابق به سوی جبهه ها می شتافتند و دوربین سوپر 8 او این لحظه های تاریخی را به ثبت رساند.

zavelane
وی در این باره می گوید: موسسه، دوربین را تهیه کرد تا از مراسم تشییع پیکر شهدای محله تصویربرداری کنیم اگرچه از توی بایگانی می شود مراسم چند تن از شهدای دیگر محلات را نیز پیدا کرد. آن زمان فیلم ها را از شرکت عکس ستاری نزدیک پل فردوسی می خریدم. روی هر حلقه فیلم یک پاکت مخصوص پست بود با برچسب یک نشانی در آلمان. امکانات ظهور فیلم در کشور فراهم نبود و فیلم ها را می فرستادند آلمان. یک ماه طول می کشید تا فیلم ها برسد دستمان و ما برای مراسم چهلم فیلم را می رساندیم دست خانواده شهید. در مجموع از مراسم تشییع حدود 60 شهید تصویر گرفتم. از جمله «تهیه شده توسط موسسه حضرت حجت (عج) اندان» هم تصویر گرفته بودم و همیشه آخر فیلم ها اضافه می کردم.


یکبار پنج حلقه فیلم فرستاده بودم آلمان وقتی برگشت وگذاشتم که ببینم، با صحنه هایی از سرخپوست ها مواجه شدم! دو حلقه فیلم به اشتباه برای ما ارسال شده بود. من هم توی یک خط برایشان توضیح دادم که اشتباه شده و برگرداندم، یک ماه بعد فیلم های خودمان با یک متن عذرخواهی به دستم رسید.


اولین شهیدی که فیلم تشییع جنازه اش را گرفتم شهید احمد شفیعی از محله خوزان بود که در کردستان به شهادت رسیده بود. ایام محرم و صفر بود و مردم در مراسم تشیع پیکر شهدا از نوحه ها و سینه زنی هایی متناسب با روز استفاده می کردند. اولین شهید محله ما شهید حسن کریمی بود که از مراسمش فیلمبرداری کردم. شهید عبدالکریم طاهری که نام جنت الکریم (گلزار شهدای محله اندان واقع در محوطه مسجد الشهدا) از نام این شهید گرفته شده است، دومین شهید اندان بود. مسیر هم همیشه مشخص بود، از درب سپاه سابق تا میدان شهدا و خیابان های شریعتی جنوبی و بوعلی. به میدان امام که می رسیدیم هر شهیدی را می بردند سمت محله خودش یا گلزار امامزاده سید محمد.


یکی از صحنه های بسیار جالبی که توانستم ثبتش کنم لحظه تدفین شهید عبدالرسول رحیمی بود. برادر و برادر زاده هایش او را از تابوت بیرون آوردند. موقع گذاشتن داخل قبر، مادرش آمد و سر او را در دست گرفت و گفت: پسرم شهادتت مبارک و بعد دستهایش را بالا برد و گفت: خدایا این شهید را از من قبول کن.

za1
فیلم مراسم تشییع پیکر شهید آیت اله اشرفی را هم گرفته ام که سال گذشته این فیلم را به صدا و سیمای اصفهان هم دادم.
زاولانه می افزاید: هر حلقه فیلم را می خریدم 140 تومان. گاهی 5-4 حلقه فیلم برای یک مراسم استفاده می کردم که سرجمع می شد 15 دقیقه. آخرهای جنگ بود که عکاسی ستاری در اصفهان فیلم ها را می فرستاد تهران برای ظهور اما کیفیتش به خوبی ظهور آلمانی نبود. سال 66 بود که سپاه یک دوربین پانا سونیک خرید که فیلم هایش یک ساعت و نیمه بود و من از آن به بعد دیگر از مراسم تشییع پیکر شهدا فیلمبرداری نکردم.


از سال 59 تا 66 نصف روز در خدمت بخش تبلیغات سپاه بودم و به همراه شهید محسن کیانی و شهید ابوالقاسم عمادی به تهیه عکس و فیلم و گزارش می پرداختیم. بخش تبلیغات سپاه طبقه فوقانی بانک ملی شعبه بازار فعلی بود. من از پیش از انقلاب یک دستگاه ماشین نویسی و یک دستگاه پلی کپی داشتم که در زمان جنگ برای تایپ و تکثیر وصیت نامه شهدا از آن استفاده می کردیم.

 

ترکشی که در ایوان خانه ای در آدریان فرود آمد
از برنامه کودک خبری نبود. مرضیه تلویزیون را خاموش کرد و آمد نشست کنار مادرش که سبزی پاک کند. مادر مثل همیشه خانه را آب و جارو کرده بود، همه جا مثل دسته گل بود و محمدِ یک ساله را هم خواب عمیقی ربوده بود.


عباسعلی از سر مزرعه برگشت، آمده بود خانه کاری انجام بدهد و دوباره برگردد. اعظم و مرضیه را دید که گرم سبزی پاک کردن هستند، موتور را برداشت و رفت کارش را انجام بدهد.
آژیر قرمز به صدا درآمد، نگاه مرضیه هراسان به سمت مادر چرخید. قلب کوچکش تند و بیقرار می تپید، حتی چهره آرام مادر که سبزی ها را دانه دانه برمی داشت و تمیز می کرد هم قلبش را آرام نکرد.
زن های همسایه مثل همیشه از خانه ها پریده بودند بیرون و جمع شده بودند توی کوچه. بچه ها گریه می کردند و مادرها هیاهو. چشم ها همه به آسمان بود و هواپیماهای عراقی را که آمده بودند تا نیروگاه برق درچه را بمباران کنند می شمرد که صدایی مثل ترکیدن یک ترقه و بلافاصله بعد از آن صدای باز شدن درب خانه اعظم خانم و افتادنش پای درب، همه را به سمت خود کشاند. اعظم خانه فقط یک جمله گفت: «بچه هایم را نجات بدهید.»


چند نفر از خانم ها پیکر بی رمق و خون آلود اعظم را بلند کردند، وانتی را که از جلوی کوچه رد می شد نگه داشتند و اعظم را گذاشتند پشت وانت و روانه بیمارستان شهید اشرفی نمودند و بقیه رفتند سراغ بچه ها تا وصیت اعظم را اجرا کنند.


***
عباسعلی کارش را انجام داد و آمد موتور را بگذارد خانه و برود مزرعه، هنوز به خانه نرسیده بود که یکی از همسایه ها صدایش کرد و گفت: خانمت کمی حال ندار بود همسایه ها رساندندش بیمارستان بیا برویم خبری ازش بگیریم. عباسعلی زیربار نمی رفت شاید یک ربع ساعت هم هنوز نگذشته بود از آن وقتی که موتورش را از حیاط خانه برداشته بود و همه جا را امن و امان دیده بود. مرد همسایه گفت: چیز مهمی نیست گویا از صدای آژیر قرمز ترسیده...


عباسعلی نگاهی به سرتاپای خودش انداخت و گفت: بگذار برم لباسهام را عوض کنم، یه کمی پول بردارم و بریم. در چند قدمی خانه سیل جمعیت را دید که به سمت خانه اش روانه اند. جمعیت را شکافت و رفت به سمت اتاق. شیشه ها خرد شده بود و پرده ها سوخته. به اندازه یک موزاییک از ایوان شکسته بود و گود شده بود و سنگ فرش ها خون آلود بود.
گویا خداوند به یکی از گلوله ها ماموریت داده بود تا در ایوان یکی از خانه های آدریان پایین بیاید و روح یک زن پاکدامن را به آسمان بفرستد.
در بیمارستان، اول همه چیز را از عباسعلی مخفی کردند، او هم پیکر همسرش را که دراز به دراز بر روی تخت افتاده دید اما گمان کرد از هوش رفته است. اما حقیقت را مگر تا کی می شود پنهان کرد: «آقا! یک ترکش به سینه همسرتان اصابت کرده و او را به شهادت رسانده است.»


***

مرضیه 5 ساله هنوز نمی داند چه خبر است، از هر دو زانوهایش خون سرازیر است اما نمی بیند فقط ایستاده است و هاج و واج به جمعیت توی حیاط که هر لحظه بیشتر می شود، نگاه می کند. زن های همسایه متوجه خونریزی زانوهای کوچکش می شوند و سریع می برندش بهداری محل و پانسمان می کنند. فقط یادش می آید که مادرش جیغ زد و بعد نگاهی به او انداخت و دوید سمت درب خانه، منتظر است مادر از بیمارستان بازگردد و به این همه هیاهو پایان بدهد. باید سبزی ها را تمام کنند فرداشب قرار است میهمان بیاید. خبری از مادر اما نیست. مادر بزرگ و خاله ها که گریه کنان از راه می رسند مرضیه تازه می فهمد چه خبر است...
تازه متوجه می شود آن لحظه که آن صدای وحشتناک بلند شد و دو تایی با مادر پریدند و در آستانه در اتاق ایستادند چه اتفاقی افتاد... حتی تازه فهمید که خرده شیشه های در اتاق بود که زانوهایش را زخمی کرد...


***
شهید اعظم کریمی را که روز 20 تیرماه سال 65 در بیست و چهارمین سال زندگی اش پرپر شد را در آرامستان زادگاهش به خاک سپردند تا نام بلندش برای همیشه بر پیشانی محله کرتمان بدرخشد.