چرا روزنامه مي نويسم؟!
هفدهم مرداد ماه هر سال بنام روز خبرنگار واصحاب مطبوعات ناميده شده است اما دست اندر كاران دنياي رسانه ها رسالت ها و محدوديت هايي دارند كه آشنايي با ابعاد كار از يك طرف و نشستن پاي درد دل ها و رنج نامه هاي آنها از طرف ديگر حساسيت و سختي كار را نشان خواهد داد.
سال قبل در مطلب «چه بنويسم كه به درد مردم بخورد و به كسي بر نخورد» در شماره 30 فرصت كه از طريق فرصت آنلاين هم مي توانيد آن را جست و جو كنيد به ابعاد كار پرداخته شد. در اين شماره رنج نامه علي اكبر دهخدا روزنامه نگار و نويسنده كه در سايه حاكميت شاهان دست به اين كار پرخطر زده بود را مي خوانيم كه ما را به حال و هواي آن زمان ها خواهد برد.
دهخداي قزوينی متولد تهران به مدرسه علوم سياسي رفت و به اروپا سفر كرد و پس از بازگشت در سلک آزادي خواهان زمان محمد علي شاه در آمد و به اتفاق چند نفر روزنامه «صور اسرافيل » را منتشر نمود كه سي و دو شماره بيشتر تحمل نگرديد،پس از خلع محمد علي شاه نماينده كرمان در مجلس گرديد، بزرگترين اثر وي لغت نامه دهخدا مي باشد. و اينك گزيده اي از شرايط روزنامه نگاري كه در صور اسرافيل شماره 5 انتشار يافته و از كتاب «چرند و پرند» وي برگرفته شده است:
اگر چه دردسر مي دهم، اما چه مي توان كرد، نشخوار آدميزاد حرف است. يك رفيق دارم اسمش دمدمي است. بيشتر از يكسال بود موي دماغ ما شده بود كه كبلائي تو كه هم از اين روزنامه نويس ها پیرتري، هم دنيا ديده تري، هم تجربه ات زيادتر است، به هندوستان هم رفته اي، پس چرا يك روزنامه نمي نويسي؟ مي گفتم عزيزم دمدمي! اولاًهمين تو كه الان با من ادعاي دوستي مي كني، آنوقت دشمن من خواهي شد. ثانياً از اينها گذشته حالا آمديم روزنامه بنويسيم. چه بنويسيم؟ يك قدري سرش را پايين مي انداخت، بعد از مدتي فكر سرش را بلند كرده مي گفت: چه ميدانم، از همين حرفها كه ديگران مي نويسند، معايب بزرگان را بنويس. به ملت دوست و دشمن را بشناسان. مي گفتم اين كارها عاقبت ندارد،مي گفت حكماً تو هم بله ... وقتي اين حرف را مي شنيدم مي ماندم معطل. باري چه دردسر بدهم. آنقدر گفت و گفت تا ما را به اين كار واداشت، حالا كه مي بيند آن روي كار بالاست، دست و پايش را گم كرده ... تا يك فراش قرمز پوش مي بيند، دلش مي طپد. تا به يك ژاندارم چشمش مي افتد، رنگش مي پرد. هي مي گويد امان از همنشين بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. مي گويم عزيزم من كه چهار تا باغستان داشتم، باغبان ها آبياري مي كردند، انگورش را به شهر مي برند،من در كنج باغستان افتاده بودم توي ناز و نعمت، همانطور كه شاعر عليه الرحمه گفته:
نه بيل ميزدم نه پايه انگور ميخوردم در سايه
در واقع تو اين كار را روي دست من گذاشتي، حالا تو ديگر چرا شماتت ميكني؟ مي گويد: نه، رشد زيادي ما يك جوانمرگي است. مي بينم راستي، راستي هم كه دمدمي است. خوب عزيزم بگو ببينم تا حالا من چه گفته ام كه تو را آنقدر ترس برداشته است؟ مي گويد قباحت دارد، اين پيكر «روش» كه تو گرفته اي معلوم است آخرش چه ها خواهي نوشت! تو بلكه فردا دلت خواست بنويسي پارتي هاي بزرگان ما از روي هواخواهي روس و انگليس تعيين مي شوند. تو بلكه خواستي بنويسي در قزاقخانه صاحب منصباني كه براي خيانت به وطن حاضر نشوند مسموم و در اينجا لكنت زبان پيدا مي كند و ميگويد نميدانم چه چيز و چه چيز، آنوقت چه خاكي بر سرم بريزم؟ من عيال دارم، اولاد دارم، جوانم. مي گويم عزيزم اولا دزد نگرفته پادشاه است، ثانياً من تا وقتي كه مطلبي را ننوشته ام كي قدرت دارد به من بگويد تو؟ خيال را هم كه خدا آزاد آفريده. بگذار من هرچه دلم مي خواهد در دلم خيال كنم. من اگر مي خواستم هر چه ميدانم بنويسم تا حالا خيلي چيزها مي نوشتم مثلا مي نوشتم: «در اين جاه دهخدا به مواردي از ظلم ها و اختلاس ها، سوء مديريتها ، پايمال كردن حقوق مردم و قلدر بازيها و وطن فروشي هاي درباريان اشاره مي كند كه چند مورد آنرا براي مثال مي آوريم. مثلاً مي نوشتيم اگر در حساب شماره «ب» بانك انگليس تفتيش شود بيشتراز بيست كرور از قروض دولت ايران را مي توان پيداكرد. مثلاً مي نوشتم نقشه اي را كه مسيو «دوبروك» مهندس بلژيكي از راه تبريز كه با پنج ماه زحمت و چندين هزار تومان مصارف از كيسه دولت بخت برگشته يكروز از روي ميز يك نفر و وزير پر در آورد و به آسمان رفت. به من چه كه ...
من كه ازخودم نگذشته ام. آخرت هم حساب است. چشمشان كور بروند آن دنيا جواب بدهند. وقتي كه اين حرفها را مي شنود، خوشوقت مي شود و دست بگردن من انداخته روي مرا مي بوسد و مي گويد من از قديم به عقل تو اعتقاد داشتم، بارك ا... بارك ا... هميشه اينطور باش.