خاطرات امیررضا امینی در سفر به کربلا (10)

ارسال در سایرعناوین

بالاخره از مرز گذشته و وارد خاك عراق شدم. به محض ورود به خاك عراق مامور عراقي شيشه آبی كه جلو دوچرخه بود را برداشت و پس از درخواست من با خنده پس داد. كمي جلوتر ماموري ديگر دوچرخه را از من گرفت و سوار شد و رفت و من هم دوان دوان به دنبالش، او هم با خنده از دوچرخه پياده شد و آن را تحویلم داد. بايد داخل صف می ایستادم و گذرنامه ام را مهر خروج مي زدم، دوچرخه را به اميد خدا به كناری رها كردم و داخل صف ايستادم. پس از مهر كردن گذرنامه ام متوجه شدم دوچرخه نیست، سراغش را از مامورين گرفتم، گفتند جایش را عوض کرده اند. به گوشه اي خلوت رفتم و چند پيام براي دوستاني كه در جريان سفر من بودند فرستادم و البته پس از آن نزديك به يك ساعت مجبور شدم بمانم و به تلفن های دوستان جواب دهم. يكي از تلفن ها با بقيه فرق داشت وآن تلفن نزديكترين دوستم بود كه حدود نيم ساعت طول كشيد. صدايش پر از هيجان بود همراه با لرزش و بغض و با حالت التماس می گفت كه امينی تو را به خدا مواظب خودت باش، ما تو را مي خواهيم و اين ديوانگي هايت را دوست داريم، دعا مي كنيم كه صحيح و سالم برگردی.


از كمرگ عراق که بیرون آمدم به محلی به نام «زرباطيه» برخوردم که جاده بسيار بدي داشت و به خاطر پلي كه آنجا در دست تعمير بود، مجبور شدم از كف رودخانه اي بي آب و پر از گرد و خاك عبور کنم. هوا هم خيلي گرم بود. سپس وارد جاده آسفالته اي شدم كه دست كمي هم از جاده هاي خاكي نداشت اما از اينكه در خاك عراق بودم احساس خوبي داشتم. بالاخره به آرزوي سه چهارساله ام رسيده بودم. پس از يكي دوساعت به شهر «بدره» كه شهر نسبتا بزرگتري بود رسيدم و پس از توقف كوتاهي در اين شهر به راهم ادامه دادم تا به شهر «حصان» رسيدم. براي خوردن نهار توقف كردم. لازم به ذكر است كه در اين جاده جنبنده اي تكان نمي خورد و پرنده اي هم پر نمي زد و به قول معروف بيابان برهوت بود. به طرف كوت راه افتادم که مسيري نسبتا طولاني تر از مسير قبلي داشت و هيچ آثاري از آدميزاد وآبادي در آن به چشم نمی خورد.


کوت در واقع يك سه راهي داشت که شمال شرق آن راهی بود که از مهران به سمتش آمده بودم، راه سمت چپ (شمال غربي) به بغداد مي رفت و جهت روبروي آن (جنوب شرقي) هم به طرف بصره مي رفت كه بنده در واقع اتوبان بصره بغداد را قطع كرده و در ابتدا چند كيلومتري به طرف بغداد رفته و پس از آن در منطقه (مسيب) به طرف سمت چپ و شهر نعمانيه (جنوب غربي)حركت كردم و پس از عبور از رودخانه عظیم دجله كه انسان با ديدن آن دچار شگفتی می شود كه چرا از این آب عظیم به درستي استفاده نمي شود به شهر نعمانيه رسیدم. هوا تاريك شده بود و مجبور شدم آنجا توقف كنم. بالاي سر يك رستوران جایی براي خواب پيدا كردم. صبح روز بعد به طرف شهر مقدس نجف اشرف به راه افتادم. از اينجا به بعد هم جاده بسيار خوب شد، نزدیکی با بارگاه ملكوتي حضرت علي (ع)، رودخانه پر آب فرات، طراوت و سرسبزي و كشتزارهاي بسيار زيبا.


نخلستان ها با نخل های سر به فلك كشيده اش مرا به یاد نخلستان هایی انداخت كه امام علي (ع) با دست خود کاشت و داشت و برداشت می کردند. لحظاتی به يك هزار و چهارصد سال پیش برگشتم و حالتی که وصفش ناگفتني و نا نوشتني است به من دست داد که به قول مولانا با حس هايي غير از اين پنج حس بايد آن را درك كرد.


از شهر شمائيليه و شهر دغاره و شط دغاره و شهر ديوانيه و شاميه که در مسیر شهر نجف اشرف بودند عبور کردم. سرانجام طرف های عصر به آستانه شهر مقدس نجف اشرف رسيدم. در آستانه ورودي شهر از دوچرخه پياده شدم و آرام آرام و الحمدا... گويان وارد شدم. ضربان قلبم تند شده بود و در حال پرواز كردن تا بر دوست بود.
ادامه دارد...