آقا اجازه! ستاره ها ازدواج می کنند؟

ارسال در سایرعناوین

نه دست روی میز کوبید نه صدایش را بالا برد. سر و صدای بچه ها را با این سوال آرام کرد:
«بچه ها چرا ما درس می خونیم؟»
کلاس پر شد از پاسخ های در هم برهم بچه ها که اگرچه نمیشد چیزی از حرفهایشان فهمید اما از خنده های شیطنت آمیزی که در چشم هایشان نشست، معلوم بود که بعضی جواب هایشان بیشتر به مسخره بازی شبیه است. معلم انگشتش را به نشانه «دست بگیرید» بالا برد.
- آقا! خب معلومه برای اینکه در آینده خوشبخت بشیم.
معلم: ولی من الان خیلی ها را می شناسم که درس نخوندن ولی خوشبخت هم هستن.
- آقا! به خاطر اینکه خیلی چیزها بدونیم.
معلم: خب دونستن خیلی از چیزها دردی از ما دوا نمیکنه مثلا اگه شما بدونین الان سه تا سوسک مرده رو این طاقچه بلند هست چه سودی براتون داره؟
تصور وجود سه تا سوسک مرده دوباره بچه ها را به خنده انداخت.
- آقا اجازه برای اینکه بتونیم اختراع کنیم...
و همینگونه آقا معلم همان اول صبحی دانش آموزان کلاس ششمی را به چالش کشید.
- دست هاتون را نگاه کنید بچه ها! شبیه پنجه خرسه؟
همه نگاه ها رفت روی دست ها: نه
- زور بازوتون چی؟ به اندازه شیره؟
- نه
- قد هیچکدوم اندازه زرافه هست؟
همه نگاه ها چرخید روی دانش آموز قد بلندی که ته کلاس نشسته بود: بله آقا قدِ معین از زرافه هم درازتره.
و دوباره انفجار خنده بچه ها در گوش معلم پیچید.
آقامعلم جمله بعدی را با صدای بلندتری ادا کرد:
اما ما انسان ها می تونیم با علم آموزی تفنگ بسازیم بچه ها. اونوقت زور دستمون از پنجه خرس هم بیشتر میشه. این جمله ها را همانطور که به دستهاش حالت تفنگ گرفتن داد، ادا کرد.
و اینبار صدای کیو کیو بچه ها کلاس را پر کرد.
معلم همه این مقدمه ها را چید که بگه ما برا چی باید علم نجوم یاد بگیریم.
ته خودکار توی دستش را که چرخاند یک دایره قرمزرنگ کوچک افتاد روی عکس بزرگی که به دیوار ته کلاس نصب شده بود. به این عکس نگاه کنید بچه ها.
همه سرها چرخید. دایره کوچک نورانی دورتا دور عکس می تابید و نگاه بچه ها بیش از آنکه روی عکس باشد دایره قرمز رنگ را دنبال می کرد.
- این عکس، کهکشان راه شیری را به ما نشون میده.
بچه ها با هر حرف آقا معلم واکنش های متفاوتی نشان می دهند. وقتی معلم می گوید ممکن است در کرّات دیگر هم موجودات زنده وجود داشته باشند، با هیجان می پرسند: آقا یعنی آدم فضایی واقعا وجود داره؟
وقتی با آقا معلم همسفر می شوند برای سفر به سیاره ناهید و می فهمند که تا چند دقیقه دیگر سفینه شان ذوب می شود، قیافه آدم های وحشتزده را به خود می گیرند و وقتی می شنوند که دمای سطح خورشید 4 هزار درجه است، از سر شگفتی سوت می کشند و سرِ اینکه نزدیک ترین سیاره به خورشید را «عَطارُد» می گویند یا «عُطارِد» با معلم کل کل می کنند.
معلم برای اینکه دمای 50 میلیون درجه ای مرکز خورشید را برای بچه ها به تصویر بکشد، می گوید: دمای فِرهای توی خانه شما 200 درجه است وقتی می خواهد دمای 183 درجه زیر صفر در سردترین نقطه عُطارِد را برای آنها مجسم کند می گوید در دمای 25 درجه زیرصفر چشم ما یخ می زند و اگر از سقف این کلاس آبی به پایین فرود بیاید در میانه راه تبدیل به یخ می شود.
نیم ساعت از کلاس گذشته است و اگرچه از وول خوردن های دانش آموزها روی نیمکت و مزه پرانی های گاه و بیگاهشان چیزی کم نشده اما حسابی فرورفته اند در کهکشان راه شیری.
حالا آقامعلم می رود سراغ پروژکتور تا به بچه ها نشان بدهد که زمین که در برابر سیاره ای مثل عُطارِد خیلی بزرگ به نظر می رسد در مقایسه با ستاره بزرگی مثل خورشید به اندازه یک توپ پینگ پونگ می شود و همین خورشیدِ ما که هر روز در آسمان پیدایش می شود و کلی برای خودش دبدبه و کبکبه دارد در مقایسه با ستاره غول پیکر الدِّبران حرفی برای گفتن ندارد.
بعد، از ستاره ها می گوید و از اینکه از خورشید گرفته تا بقیه ستاره ها یک روز متولد می شوند، دوران کودکی را پشت سر می گذارند، به بلوغ می رسند و یک روز خاموش می شوند.
همه بچه ها از تصور اینکه خورشید یک روز خاموش می شود در بهت فرومی روند اما یکی از
بچه شیطان های کلاس می پرسد: آقا ستاره ها ازدواج هم می کنند؟
دوباره انفجار خنده بچه ها کلاس را پر می کند و معلم جواب می دهد: ستاره ها نه اما کهکشان ها ازدواج می کنند.
حالا قرار است بچه ها به صف شوند تا یکی یکی پشت تلسکوپ سر به هوای توی حیاط بایستند و خورشید را با لکه های سیاهش رصد کنند.
بچه ها خوشحال از اینکه قرار است از زندان نیکمت ها نجات یابند برای بیرون رفتن از یکدیگر سبقت می گیرند.
آقا معلم می گوید: بچه ها الان مثل یک ستاره شناس توی صف بایستید تا برویم برای رصد.
بچه ها پشت سر یکدیگر قرار می گیرند و آرام به سمت تلسکوپ می روند.