وقتی نفس های زندگی به شماره می افتد

ارسال در در شهر

ashghal3

 در انتهای این راه پیرمردی ایستاده و ما را به داخل دعوت می کند. از کنار پایمان اردکی تر و فرز به طرف پیرمرد می دود و گربه ای قاطی آشغال ها از دستمان فرار می کند. با تعجب شروع به طی این مسیر می کنیم و چه چیزها که نمی بینیم! کمدهای چوبی شکسته، هندوانه خشک شده، خرمای سنگ شده، لباس های کهنه، ظرف های پوسیده یک بار مصرف غذا و ...
تحمل بوی تعفنی که در فضا پیچیده برایم لحظه به لحظه مشکل تر می شود. به هر طرف که نگاه می کنم زباله می بینم و زباله و فقط زباله!


قبل از اینکه به پیرمرد برسیم متوجه مردی 50-40 ساله می شوم که با سر و رویی ژولیده روی قالی مندرسی خوابیده میان آشغال ها زیر تیغ آفتاب، خانم همسایه که تازه به جمع مان پیوسته می گوید: بنده خدا مریض است و احتیاج به عمل جراحی دارد.


پیرمرد ما را به داخل اتاقک هدایت می کند اگرچه جایی برای نشستن نیست. بیخ تا بیخش پر است از وسایل به درد نخور و زباله. خودش می نشیند دم در؛ کنار کوچکترین پسرش که از چند ماه پیش تا حالا دیگر قادر به حرکت نیست و پیرمرد باید لگن بگذارد زیر پایش. اینکه می گویم کوچکترین، منظورم پسر 40 ساله پیرمرد است. اینجا توی این خانه هیچ چیز سر جایش نیست خصوصا این قابلمه پر از برنج و خورش قیمه که پایین پای پسر از کار افتاده پیرمرد دیده می شود.


کرسی و پنکه دستی درب و داغان، توی این اتاق زندگی مسالمت آمیزی با هم دارند. دورتادور کرسی مملو است از کیسه های پلاستیکی نان خشک شده و اینجا گوشه اتاق را سطل های یکبار مصرفی که غذای ته مانده آنها حکایت از این دارد که مردم برای این پیرمرد و سه پسرش غذا آورده اند، پر کرده است. این سطل ها البته فقط توی این گوشه اتاق جمع نشده بلکه گوشه گوشه این حیاط بزرگ را که نگاه کنی قاطی چوب ها و تخته ها و لباس های کثیف و کهنه چشمت به این سطل ها هم می افتد که گُله گُله تل انبار شده اند.

 ashghal

- حاج آقا چرا این آشغال ها را بیرون نمی برید؟

- آره، خوب نیست! باید خودم یا بچه ام با فرغون ببریم بیرون... می بریم، می بریم.

منظورش از "بچه" فرزند اولش است که 50 سال سن دارد! او از دو تا برادرش سرحال تر است. بیچاره پیرمرد می داند که این آشغال ها باید جمع شوند ولی یارای این کار را ندارد. بچه ها معلول ذهنی هستند و آزارشان به مورچه هم نمی رسد و اگر پدرشان نبود لابد تا حالا اوضاع زندگی شان خیلی از این بدتر بود.

هیچ کس را ندارید بیاید این جا را تر و تمیز کند؟


- هیچ کس! ما یک کلاغ کور هم نداریم! زنم 15-10 سال پیش رفت زیر ماشین و خونش هدر رفت. از آن روز تا حالا من با این سه تا بچه سر می کنم. کارگر ساختمان بودم، کار می کردم، رخت هایشان را می شستم، آبگوشتی برایشان بار می گذاشتم اما حالا دیگر نمی توانم. دوتا از بچه هایم مریض و ناتوان شده اند، خودم هم قند داشتم و نفهمیدم و بعد زد به چشم هایم. این خانه مال زنم است. او که بود وضع زندگی مان خوب بود اما حالا...


یک روز از جایی آمده بودند می خواستند یکی از بچه هایم را ببرند ولی من اجازه ندادم، نمی توانم آنها را از خودم جدا کنم، می خواهم پیش خودم باشند.


پیرمرد اینها را می گوید و آهی می کشد. حالا او مانده است با حدود 70- 60 سال سن و به قول خودش سه تا "بچه" و مشکلاتی که رو به تزاید است. همسایه ها کمک هایی به آنها می کنند پولی، غذای گرمی، لباسی، یارانه شان هم هست اما آنچه آنها احتیاج دارند مراقبت است، تر و خشک کردن است و توجه.


زن همسایه می گوید: شوهرم هر از گاهی می بردشان حمام عمومی و سر و صورتشان را اصلاح می کند، خودم هم هر کاری بتوانم برایشان می کنم اما اوضاعشان خیلی بدتر از این حرف هاست که همسایه ها از عهده شان بربیایند مثلا اصلا لباس هایشان شسته نمی شود، حرفی از شستشوی ظرف اینجا نیست، گاهی می شود چند روز متوالی بهترین غذایی که می توانند بخورند فقط ماست است...


اگرچه پیرمرد معتقد است که اگر یک اتاق درست و حسابی داشته باشند، یخچال شان تعمیر بشود که بتوانند یک چکه آب خنک بخورند، بچه هایش دوا درمان بشوند و دور و برشان تمیز بشود دیگر مشکلی ندارند اما آنچه مسلم است این است که پیرمرد دیگر توان بچه داری ندارد، این خانواده احتیاج به کسی یا کسانی دارند که 24 ساعته هوایشان را داشته باشد، شاید بهترین خدمتی که بتوان به این خانواده 4 نفره کرد این باشد که همه با هم به یک خانه سالمندان منتقل بشوند و آنجا در کنار هم زندگی کنند.

ashghal2


موقع بیرون آمدن از خانه، دعای عاقبت به خیری پیرمرد برای ما و بچه هایمان جگرم را می سوزاند چراکه این آرزوی قلبی خودش است، دیگر برای او تعداد مشکلات فرقی نمی کند تمام تلاشش این است که پیوندهای عاطفی اش را نگه دارد. ترسش از آن است که فرزندانش را از او جدا کنند.


دیگر تاب ماندن در این مکان را ندارم. جایی که در آن نفس های زندگی به شماره افتاده است. جایی که چهار مرد زندگی می کنند ولی زنده ترین موجود این مکان یک اردک است. باید کاری کرد.


این جا خانه ای واقع در بلوار امیرکبیر است که همه امکاناتش خلاصه می شود در یک اتاق و یک دستشویی. بدون لوله کشی گاز، با زمستان هایی سرد و تابستان هایی داغ.
اینجا یک فاجعه انسانی در حال وقوع است. باید هر چه سریع تر کاری کرد...