خاطرات امیر رضا امینی دوچرخه سوار خمینی شهری در سفر به کر بلا (7)

ارسال در در شهر

اول کار در جاده پیچ و خم زیادی بود. اما مسیر به تدریج سر راست تر شد. برخلاف آن گردنه های موحش و جانفرسا جاده خوبی بود. هوا کمی گرم شده بود و گاهی اذیتم می کرد. ساعت 10 صبح دم درب یک کارگاه بلوک زنی در زیر سایه درختی ایستادم. صبحانه خوردم و به راهم ادامه دادم. به پاسگاه پلیس راه «راه کربلا»رسیدم. دفترچه ام را مهر کردم. این آخرین پاسگاه پلیس راه در خاک ایران بود. احساس کردم دیگر مشکلی ندارم و در ذهنم اين شعر را مرور كردم :
گرچه راهيست پر از خوف و خطر تا بر دوست            رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي
سه ساعت که رکاب زدم به شهر مهران رسیدم. نشانی مرز خروجی را پرسیدم. به پل زائر رسیدم؛ نقطه ورود به منطقه مرزی. برای ماموری که در کنار پل و در جنب ایستگاه ایست و بازرسی ایستاده بود، دستی تکان دادم و به طرف ایستگاه گمرک حرکت کردم. تا ایستگاه گمرک 15 کیلومتر راه بود.
باد نسبتا شدیدی می وزید. رفتن برایم مشکل شده بود. 15  کیلومتر را با ضعف و سستی عجیبی رکاب زدم. این حالت برایم عجیب و ناشناخته بود. شاید خیلی خسته بودم یا احساس می کردم به پایان راه رسیده ام. با هر جان کندنی بود ادامه دادم. در بین راه یک پاسگاه ایست و بازرسی بود، متوقم کردند و پس از دیدن مدارکم با آب سرد از من پذیرایی کرده و به سوی مرز عراق هدایتم نمودند.
به محوطه پارکینگ گمرک رسیدم  و در داخل سالنش به اداره گذرنامه مراجعه کردم.گذرنامه و مدارک مربوطه را به افسر نگهبان دادم و روبروی او روی صندلی نشستم. نفس راحتی کشیدم، خود را در کربلا می دیدم. افسر نگهبان پرسید که چگونه وارد منطقه مرزی شده ای و از پل زائر عبور کرده ای؟
در پاسخ گفتم سوار بر دوچرخه بودم و دستی برای مامور ایست و بازرسی تکان دادم و از پل رد شدم و در ایستگاه دژبانی  بین راه هم توقفی کردم و پس از پذیرایی شدن خدمت شما رسیدم.
گفت: چند دقیقه ای روی صندلی بنشین تا صدایت کنم. 15-10 دقیقه ای گذشت، از او برای نماز خواندن اجازه گرفتم و به نماز خانه رفتم. نماز ظهر و عصرم را خواندم و دو رکعت نماز شکر نیز به جا آوردم و پیش افسر نگهبان حاضر شدم و دو باره روی صندلی نشستم.
چند دقیقه ای گذشت، مردی با لباس شخصی آمد که همه به احترامش بلند شدند. رو به من و چند نفر دیگر که روی صندلی نشسته بودیم کرد و نامهایمان را خواند و گفت: این چند نفر دنبال من بیایند. به دنبالش رفتیم. رو به من کرد و پرخاش کنان گفت: تو به چه حقی وارد منطقه مرزی شده ای؟ باید سریعا برگردی. دنبال من بیا پل زائر تا حساب آن ماموری که تو را راه داده است برسم. به سربازی هم که دم درب ورودی بود گفت: دوچرخه و وسایلش را داخل وانت بینداز  و خودش را هم سوار کن بیاور دم پل زائر.
دستورش را اجرا کردند. به پل زائر برگشتم، وسایل و دوچرخه و خودم را از وانت پیاده کردند. مامور لباس شخصی به شدت به سربازی که دم پل زائر بود برخورد کر،. با داد و فریاد به او گفت: تو به چه حقی این آقا را با دوچرخه راه داده ای؟ مامور رو به من کرد و گفت: تو چطور از پل رد شدی؟ مگر نمی دانستی باید اجازه بگیری؟ ببین چه دردسری برایم درست کردی؟ به شدت ناراحت شدم که سبب ساز مشکل برای او شده ام.
دقایقی که گذشت مامور لباس شخصی گذرنامه و مدارکم را پس داد و گفت: خیلی لطف می کنم که مدارکت را پس می دهم!!! عبور از مرز مهران با ویزای انفرادی ممنوع است. چه برسد به اینکه تو می خواهی با دوچرخه هم برروی.گفت: از کدام شهر  آمده ای؟ گفتم: اصفهان.
گفت: از همان راهی که آمده ای بر می گردی و پشت سرت را هم نگاه نمی کنی. با حالی گرفته و خسته و گرسنه و با چشمانی اشکبار ساعت 4 بعداز ظهر در آن هوای بسیار گرم به مهران برگشتم.
 ادامه دارد