خاطرات دوچرخه سوارخمینی شهری درسفر به کربلا-5

ارسال در در شهر

فردا صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم. پس از خواندن نماز صبح آسمان را نگاه کردم، هوا بسیار تاریک بود. علت تاریکی هوا را که از مسوول هتل پرسیدم در پاسخم گفت که به خاطر وجود گرد و غبار در هوا است. پدیده ای نادر را می دیدم، در آن هوای بارانی و با آن رطوبت بالا آنقدر گرد و غبار در هوا موجود بود که باعث تاریکی شده بود. اندکی صبر کردم، گمان می کردم هوا به زودی عادی می شود اما گمان باطلی بود، ساعت 7صبح از مسوول هتل خداحافظی کردم و به راه افتادم. نان تازه خریدم و فلاسکم را پر آب جوش کردم. جاده به سوی اسلام آباد غرب می رفت و من نیز. ساعت 8 صبح چنان هوا تاریک شد و دید من کم، که مجبور شدم چراغ های دوچرخه را روشن کنم. گویی شب شده بود، مخصوصا چراغ های عقب دوچرخه را روشن کردم. در آن جاده های خارج از شهر و در آن هوای تاریک هر لحظه این خطر هست که ماشینی از عقب زیرت بگیرد. در کنار جاده بیابانی یک نفر دوچرخه سوار تنها و بی محافظ راه می برد و پیش می رود. تنها باد یک کامیون یا تریلی کافی است که از جاده پرتت کند. ماشین هایی که از روبرو می آمدند نیز دید شان خیلی کم بود. تاریکی هوا نیمه شب را به ذهنم متبادر می کرد. در آن تاریکی و ظلمت یافتن جاده اسلام آباد غرب مشکل شده بود. پرسان پرسان رفتم تا در ابتدای جاده قرار گرفتم. پس از حدود یک ساعت رکاب زدن مداوم به تنگه مرصاد رسیدم. همان تنگه ای كه عملیات مرصاد در پایان جنگ در آن انجام شده بود. چند کیلومتر که پیشتر رفتم به مقر یادبود شهدای مرصاد رسیدم.
تانک ها و توپ هایی به جا مانده از زمان وقوع جنگ چشم هر بیننده ای را نوازش می دادند. احساس غریبی پیدا کردم و با اینکه تجربه ای از حضور در جبهه نداشتم آن لحظه خودم را در صحنه ی جنگ می دیدم. با خود می اندیشیدم که چه جوانان عزیزی در این جا به شهادت رسیده اند. دریافتم که چه رشادت ها و جانبازی ها و از خودگذشتگی هایی بوده که مردان و زنان این سرزمین توانستند دشمن را پس بزنند و ایران ما را از دشمن باز ستاندند و آنها را تا مرزهای بین المللی عقب راندند. واقعا که برای بازپس گیری هر وجب از خاکمان چه خون های نازنینی که بر زمین روان نشده است.

در آن مقر توقفی کوتاه کردم، فاتحه ای خواندم، چای خوردم و به راه خود ادامه دادم. پس از طی حدود 30 کیلومتر به دوراهی حمیل اهواز رسیدم که قبل از ورودی شهر اسلام آباد غرب بود. محل سر سبزی بود، هوا هم خیلی خوب شده بود. صبحانه خوردم و به سوی جاده اهواز و شهر حمیل به راه افتادم.
جاده بسیار خوبی بود. بسیار عریض و نوساز، کفی و بدون شیب. باز هوا پر از غبار شد، تاریک شد و ماشین های روبرو اگر چراغ هایشان را روشن نمی کردند به هیچ وجه دیده نمی شدند.
3 ساعت رکاب زدم و هنگام نماز ظهر به شهر حمیل رسیدم. وقتی می خواستم وضو بگیرم در آیینه خودم را نشناختم. آنچنان گرد و غبار بر روی سر و صورت و لباس هایم نشسته بود که شناسایی ام مقدور نبود. سوژه بسیار مناسبی بودم که عکسم گرفته شود اما متاسفانه من در این سفر به این مهمی دوربین به همراه نداشتم. پس از خواندن نماز به جماعت به طرف دوراهی سرابله به راه افتادم و پس از یکی دو ساعت رکاب زدن ممتد از روی پلی که نشانی اش را داه بودند گذشتم و پس از طی چند دوراهی و سه راهی وارد جاده ایلام شدم و از آنجا به بعد بود که گردنه ها و شیب های جاده کم کم خودش را نشان داد.
پس از قرار گرفتن در جاده ایلام کم کم به فکر خوردن ناهار افتادم اما هیچ جایی برای توقف یا امکاناتی برای اینکه بتوان گوشه ای ایستاد یا نشست وجود نداشت. ناچار شدم که از ناهار خوردن بگذرم و به رکاب زدن در آن گردنه های دشوار ادامه بدهم.گردنه هایی که هرگز مانند آن را تجربه نکرده بودم. هر چه از سختی راه بگویم کم است. تنها روشی که می توانید با آن سختی راه را در یابید آن است که در آن رکاب بزنید. ساعت به کندی پیش می رفت و گردنه پشت گردنه و شیب پشت شیب بود که باید رد می کردم.گرسنگی فشار می آورد. احساس ضعف شدیدی داشت، مقداری میوه خشک در ساک جلوی دوچرخه بود، به آنها متوسل شدم و ضعفم کم شد. حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که ناگهان در سمت چپ جاده رستورانی سنتی چشم نواز شد. اتوموبیل هایی نیز آن اطراف پارک کرده بودند. پس از ایستادن و پارک کردن دوچرخه در جایی مناسب، کبابی خوشمزه خوردم. در رستوران به یکی دو نفر از دوچرخه سوارهای قدیمی برخوردم. با آنان گپی زدم و باز به سوی ایلام به راه افتادم...