بابا "نان" ندارد،امیر علی "پا" ندارد

ارسال در در شهر

-چکار کنم؟ لباس از کجا بیارم تنش کنم، پدرش مرد و مادر بیمارش افتاده روی دست من. بچه شب ادراری داره و باید دائم تر و خشکش کنم، اگه مردم این لباس کهنه ها را هم نمی آوردند باور کن همین را هم نداشتم خودم فراهم کنم...
یک کت دراز و گشاد توسی رنگ که حتی به تن ورم کرده امین هم گریه می کند و یک شلوار سیاه رنگ پاچه گشاد که آدم را به یاد سریال های زمان رضاشاه می اندازد و پسربچه های آن زمان که قبا و تنبان می پوشیدند. امین با همین هیات، کِلِش کِلِش از مقابل چند تا پسر جوان رد می شود و با صدای خنده شان برمی گردد نگاهشان می کند و دوباره راهش را می کشد و می رود. مادربزرگ که امین، ننه جون صدایش می کند با دو تا زنبیل توی دست هایش تازه به جوان ها می رسد، به امین اشاره می کند و چند تا جمله می گوید و جوان ها دست به جیب می برند و هر کدام اسکناسی می گذارند کف دستش، امین که از چند قدمی منتظر ایستاده تا زن به او برسد انگشت به دهان می برد و زمین را نگاه می کند...
پیرزن زنبیل ها را می گذارد گوشه پیاده رو و پهن می شود روی زمین: آخ پاهام دیگه نمیکشه... از صبح تا شب باید بدوم دنبال یه لقمه نون.
-حاج خانم خرج زندگی را از کجا میاری؟
- جوون که بودم خونه این و اون کار می کردم اما حالا دیگه ازم برنمیاد.
در یکی از زنبیل ها را باز می کند: اینها اضافه غذاهاییه که یه خانم برا من بسته بندی می کنه و میذاره تو فریزر و من چند وقت یه بار میرم در خونه ش ازش می گیرم. به بسته های پلاستیکیِ یک اندازه و یک شکل نگاه می کنم، اگر زن نگفته بود اینها غذای پخته است متوجه نمی شدم، از نگاه کردن به بسته ها حال بدی بهم دست می دهد و صورتم را برمی گردانم...
-حاج خانم مریض نشین اینا رو می خورین؟
-چند تا پسر دارم افتادن تو خونه، دختر مریضم هم که هست و این نوه م، سر اینا جنگ هم میشه!
-پس پسراتون چرا کار نمی کنن؟
-اونا هم مریضن...
کف دستهاش را گذاشت روی زمین و به سختی از جا بلند شد، زنبیل ها را بلند کرد و راه افتاد و امین هم گوشه چادرش را گرفت و کِلِش کِلِش...
پسرک سرش را برمی گرداند: چشم های روشن و زیبایش میان صورت سفید و موهای خرمایی می درخشد. معصومانه که نگاهم می کند من به این می اندیشم که آینده او چه می شود وقتی در 11 سالگی هنوز سواد خواندن و نوشتن ندارد.

امیرعلی دوباره نقش زمین شد
امیرعلی اما برعکس، مدرسه نرفته قرآن خواندن بلد است. مادربزرگش که می گوید قرآن بخوان، شروع می کند سوره حمد را خواندن: بسم اله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین...ایاک نعبد و ایاک نستعین...
جثه اش کوچک است و به نظر 6-5 ساله می آید اگرچه هنوز نتوانسته روی پاهایش بایستد. پاهایش فقط وقتی یاری اش می کنند که دو تا دست ها را حلقه کند دور گردن مادربزرگش... اما حلقه دست ها را که می گشاید پاهای نحیف و نافرمش دوباره بی تاب می شوند و امیرعلی را نقش زمین می کنند...
اما او خسته نمی شود، دوباره تلاش می کند که از جا برخیزد، این بار کف دست ها را می گذارد روی زمین و چهار پا می ایستد کف اتاق، حالا تلاش می کند دست ها را از زمین جدا کند، دست ها از زمین بلند می شوند اما زانوها هم همزمان خم می شوند و امیرعلی را نقش زمین می کنند...
اما شوق ایستادن چنان بر وجودش چنگ انداخته که انگار درد را احساس نمی کند دوباره چهارپا می رود تا نزدیک مادربزرگ و دستش را اینبار می گذارد روی شانه او و می ایستد روی پاها، دستش را آرام آرام از شانه مادربزرگ جدا می کند و تا می آید یک قدم بردارد، دوباره...
مادربزرگ قربان صدقه اش می رود: امیرعلی ننه شفات را از کی میخوای؟
- از امام حسین
مادربزرگ که به زحمت می تواند چند کلمه حرف بزند، می گوید: امیرعلی آرزو دارد برود کربلا...
می پرسم: مادربزرگ شما چه آرزویی داری؟
-اتاق و زندگی مان را که می بینی... اگر کسی پیدا می شد دستی می کشید به سر و روی این خانه، اگر از این زندان نجات پیدا می کردیم...
به در و دیوار دوده زده این اتاق بی در و پیکر پر از اسباب و اثاثیه که نگاه می کنم، پیرزن می گوید: دیگر از پس کارهای خانه هم برنمی آیم، هیچ کس را هم ندارم یک استکان آب بدهد دستم...

این پا باید هر چه زودتر قطع بشود
پاهای این مرد هم مثل پاهای امیرعلی دیگر تاب ایستادن ندارد. مرد نشسته است روی تشک و زانوها را داده است توی شکم و دست ها و سر روی زانوهاست. مثل بچه ای که بهانه گرفته باشد، اشک ها از چشم هایش سرازیر می شود و زیرلب می گوید: می سوزه می سوزه از صبح تا شب، خدایا دیگه بسه...
پای راستش سیاه سیاه شده است، انگار که با زغال روی پا را رنگ کرده باشی، دیابت پایش را به این روز انداخته و حالا گیر 7 میلیون تومان پول است تا این تکه از بدنش را از او جدا کنند وگرنه معلوم نیست چه روزی در انتظارش باشد...
این را مادرش با گریه می گوید. زن خسته و مستاصل ادامه می دهد: این را از من بی سواد داشته باشید هر چه گناه می شود به خاطر فقر است.

بعد از سی چهل سال از دار قالی آمد پایین و پرستار شد
این یکی زن اما همه کاره این خانه است. نان آور، پرستار، مدیر، مادر، همسر و...
احمد پسر اولش بود و پشت و پناهش. هر چه از شوهر ندیده بود پسر جبران می کرد، برعکس پسر دوم که هر چه پدر گذاشته بود برداشت و شد یک معتاد مافنگی مثل پدرش. ازدواج هم کرد و پدر هم شد اما هیچ چیز برایش مهم نبود جز آن دودی که می داد توی ریه هایش و همه زندگی دود شد رفت هوا...
زن اما هم دلش گرم احمد بود و هم پشتش. از 9 سالگی قالی بافته بود و تا همین 3 سال پیش هم همچنان نقش می انداخت بر تار و پود فرش ها اما...
اما احمد که به یکباره افتاد توی بستر و دکترها گفتند سرطان کبد گرفته است، سوی چشمان زن رفت و چراغ خانه اش خاموش شد...
بعد از سی چهل سال از دار قالی آمد پایین و افتاد پی دوا و درمان اما با کدام پول؟ درس ناخوانده پرستار شد، روزها پرستار بیماران مردم و شب ها تیماردار جگر گوشه خودش...
حالا 3 سال از این ماجرا می گذرد، حال احمد هر روز بدتر می شود، خیریه بقیه اله هست و خیریه نرجس خاتون اما مگر وصال خرج و مخارج زندگی را می دهد؟
نفس نفس می زند وقتی گوشی تلفن را برمی دارد. می پرسم خانم رضایی حالت خوب نیست؟
می گوید: نه چیزیم نیست، احمد را از جا بلند کرده ام بگذارم روی ویلچیر خسته شده ام.
می پرسم: خوبی؟ جواب می دهد: گرسنه نمانده ایم شکر.
می پرسم: یخچالت را تعمیر کردی؟ جواب می دهد: چیزی ندارم برای یخچال... ای کاش گرسنگی بود و مریضی نبود...