وقتی خبرنگار، هرودوت را بر صندلی داغ می نشاند

ارسال در در شهر

پزشک روانشناسم می گوید طنزپردازان و اصحاب رسانه که مرتب به جامعه نقد وارد کرده و مشکلات را طرح می کنند ولی توفیری نمی بینند به بیماری "فرار از حال  و حال با گذشته" مبتلا می شوند و به زوایای تاریک تاریخ پناه می برند. از نظر ایشان من هم به این بیماری دچار شده ام.
چند شب پیش که با حرص و ولع خاطرات هرودوت مورخ یونانی و به قول بعضی ایرانی که نیم قرن قبل از میلاد مسیح (ع) می زیسته را می خواندم، خوابم برد. در عالم هپروت، هرودوت را روی صندلی داغ نشانده بودم و دِ بپرس.
خبرنگار: جناب هرودوت وقتی در قید حیات بودید به دیار ما هم سفر کردید؟
هرودوت: دیار شما کدام خطه است، در باختران است یا خاوران و یا در جنوبکان یا شمالگان؟
خبرنگار: سده، ماربین، مهربین، پلارت
هرودوت: با این اسامی آشنا نیستم نشان واضح تری بده
خبرنگار: همان جا که سیبری اش معروف است.
هرودوت: سیبری دیگر چه معجونی است؟! نمی شناسم!
خبرنگار: حتما در زمان شما نبوده، همان جا که مردمانش جلوی حمله افغان ها ایستادند.
هروردوت: مگر افغان ها به جایی حمله کردند؟ چرا من خبردار نشدم؟ حتما دودهایی که برای خبر آتش کرده بودند به شهر ما نرسیده
خبرنگار: ای بابا تو چقدر پیری از پدر بزرگ منم پیرتری یه نشان قدیمی تر بدم؟ هان فهمیدم همان جا که ماه فروخی همکارتان تاریخ می نوشته و شعر هم می گفته.
هرودوت: من چنینی کسی را به خاطر ندارم، حتما پروانه کسب نگرفته بوده و عضو صنف ما نبوده و زیر زمینی کار می کرده.
خبرنگار: ای بابا شهر ما چسبیده به اصفهانه، نصف جهان را که باید بشناسی.
هرودوت: اصفهان دیگر کجاس؟
خبرنگار: ای بابا همان جا که میدان نقش جهان، مسجد جامع، پل خواجو، سی و سه پل داره دیگه.
هرودوت: این ها که گفتی اردوگاه لشکریان کدام سلسله هستند؟ هخامنشیان یا ساسانیان؟
خبرنگار: بابا کلافه شدم، چطور بهت نشانی بدم، همان جایی که محلات مختلف دارد، ورنوسفادران، فروشان، خوزان...
هرودوت: قومی به نام خوز را می شناسم اما بقیه اسامی برایم آشنا نیست.
خبرنگار: در زمان شما آتشکده بود؟
هرودوت: آری ایرانی ها خدای آسمان ها را می پرستیدند و به آتش احترام می گذاشتند و مکان هایی داشتند که در آن ها آتش را روشن نگه می داشتند، عجب بناهای با حالی بود، بارها به ویژه در زمستان ها کنار آن ها نشسته و تاریخ را می نگاشتم.
خبرنگار: خدا پدرت را بیامرزد، نو دیار ما یکی از این آتشکده ها بود یعنی هست...
هرودوت: تعداد آن ها زیاد بود دقیق تر بگو
خبرنگار: آتشگاه محل ما بر فراز کوهی است و در جنوب آن رودی جاری و شهر ما در شمال آن واقع شده.
هرودوت: آهان آن آتشگاه را دیده بودم که در شمال آن دشتی وسیع و سبز و خرم بود و در چند زرعی آن کوهی بلند با چشمه های فراوان. خاطره ای از آن دارم روزی به دامنه آن کوه رفته و تیر انداختیم و شکاری کردیم و آتش افروختیم و شکار بر آن کباب کردیم که ناگاه سوارانی از جی قصد ما کردند و قبل از این که به ما برسند به قلعه کهندژ وارد شدیم.
خبرنگار: یعنی کهندژ آن زمان هم بود؟
هرودوت: آری که بود، پس از این واقعه حاکم آن قلعه که خوزسفران نام داشت از ما به خوبی پذیرایی کرد و چند روز را آن جا ماندیم، برج و باروی زیبایی بود، روز سوم از یک گذر زیر زمینی با ارابه مرا به آتشگاه بردند و من آن جا چند خورجین از وقایع چند روز گذشته را نگاشتم.
خبرنگار: گذر زیرزمینی! نکنه تونل کهندژ را می گویی؟ از آن جا بیشتر برایم بگو...
هرودوت: این گذر زیرزمینی از بناها و زمین های کشاورزی به آتشگاه می رسید، عرضش به اندازه ای بود که دو تا ارابه از کنار هم عبور می کردند. انبارهای مواد غذایی و اسلحه در گوشه هایی از راهرو ساخته شده بود.
خبرنگار: از کجا اسلحه وارد می کردند از چین یا؟
هرودوت: خودشان نیزه و کلاه خود و شمشیر می ساختند و آن ها را تزیین هم می کردند.
در این جا هرودوت با یک حرکت سریع از روی صندلی داغ بلند شد و مرا روی آن صندلی نشاند و گفت: حالا شما جواب بده هر چه باشد ما فضولی مردم را می کنیم تا کتاب تاریخ بنویسیم.
هرودوت: در زمان ما ایرانیان به فرزندان خود سوارکاری و تیراندازی و راستگویی یاد می دادند حالا هم همین طور است؟
خبرنگار: بله! موتورسواری و ترقه زنی یاد می دهند.
هرودوت: نژاد اسب اصیل ایرانی را می شناسم، موتور از کدام نژاد است؟
خبرنگار: ژاپنی است اما جدیدا در هر کوی و برزن ساخته می شود.
هرودوت: من که این نژاد را نمی شناسم ترقه با چه چوبی ساخته می شود و با کدام کمان انداخته می شود؟ به خوبی تیر و کمان آرش کمان گیر است؟
خبرنگار: ای بابا تیر کدام است، کمان کدام است؟ ترقه نوعی ماده انفجاری برای آزار مردم است.
هرودوت: گفتی آزار ایرانیان؟! آنها که به همسایه احترام زیادی می گذاشتند، هنوز این خصلت نیکو پا برجاست؟
خبرنگار: دیگه داری جونما بالا میاری، عجب حرفایی می زنی!
صندلی داغ هرودوت داشت جانم را بالا می آورد که صدای بوق بوق و ترقه و فشفشه ناشی از  عروسی پسر همسایه مرا از خواب پراند. بلند شدم نشستم و در حالت گیج و گمی ناخودآگاه تلویزیون را روشن کردم، ساعت 12 شب بود و هنوز جشنواره جام جم ادامه داشت و خبری از آوای باران نبود.