خاطرات دوچرخه سوار خمینی شهری در سفر به کربلا-2

ارسال در در شهر

امینی در این سفرها خاطرات خود را به صورت روزانه نگاشته است که خواندن آن خالی از جذابیت نیست...
***
دوش که گرفتم لباسهایم را شستم و پس از خوردن شامِ بسیار مختصری، به خواب عمیقی رفتم. البته لباس گرم پوشیدم و بخاری مسافرخانه را هم روشن کردم. نصف شب که شد درد پا و بدن از من قوی تر بود، بیدارم کرد. به درمان پرداختم.
روز دوم شده بود. بامداد خوشی بود. روحیه ام بالا بود و انرژی در وجودم بسیار. ساعت 4 صبح وسایلم را جمع کردم و به ترک بند دوچرخه بستم. نماز صبحم را در مسجدی که نزدیک مسافرخانه بود خواندم. نانوایی خلوت بود، نان تازه گرفتم. فلاسکم را پر از آب جوش کردم که بتوانم چایی داشته باشم. به سوی الیگودرز به جاده زدم، هوا تاریک بود و نور ماشینها راهم را روشن می کرد.
نیم ساعتی رکاب نزده بودم که متوجه شدم دوربرگردانی را اشتباه رفته ام و زیر گذر هم راه برگشتی نداشت. پس از نیم ساعت رکاب زدن به سر جای اولم در ورودی داران رسیدم، راه را پرسیدم و به سوی الیگودرز به راه افتادم.
امروز، بادِ مخالف، کمی ملایم است. سرکشی روز اول را ندارد، من هم کمی به آن خو کرده ام. نبردمان کمی آسانتر شده با این حال نمی گذارد خیالم راحت باشد و گاهی که دلخوشی مرا می بیند شدید می شود. به خاطر عقب ماندن از برنامه اندکی رکاب زدن را بیشتر و تندتر کردم. ظهر نشده به الیگودرز رسیدم. استراحت مختصری کردم، نماز خواندم و ناهار خوردم. شهر بعدی پیش رویم دورود است. سرعت باد از صبح هم کمتر شده اما به جای آن، گردنه ها و شیبها من را به مبارزه می طلبند. از گردنه ها و شیبها واهمه ندارم و به راحتی می توانستم از پس شیبها و گردنه ها برآیم. عصر ازنا را رد کردم و در ساعت 9 شب به دورود رسیدم. درود بر دورود.
خوشحال هستم، روز دوم خیلی خوب رکاب زده ام و برنامه ام عالی پیش رفته است. بدنم آمادگی و نیرویش را باز یافته است، احساس می کنم دیگر مشکلی از نظر راه ندارم. در ورودی شهر دورود در اولین میدانی که رسیدم به پرس و جو پرداختم تا جایی برای خواب پیدا کنم. یک نفر به سراغ من آمد. او هم دوچرخه سوار بود و مغازه کبابی داشت. خیلی خوب مرا راهنمایی و برای شام به مغازه اش دعوت کرد.
پس از خوردن شام که واقعا جایتان خالی بود به اصرار از من خواست که شب را در خانه او به سر ببرم. از او اصرار و از من انکار. راضی نبودم آرامش خانواده اش به خاطر حضور نابهنگام من به هم بخورد.
اقوام او در دورود مسافرخانه داشتند. به مسافرخانه یاس زنگ زد و سفارش مرا کرد. نشانی مسافرخانه را از او گرفتم و شب را در مسافرخانه یاس دورود سر کردم. باز دوشی گرفتم و لباسهایم را شستم و به خواب راحتی فرو رفتم. برخلاف شب گذشته، صبح زود راس ساعت 4 بیدار شدم. کارهای لازم را انجام دادم و نماز صبح را به جا آوردم و به سوی شهر بروجرد به راه افتادم. صبح زود پای در رکاب. بدرود درود.
یکی از معروفترین گردنه های ایران در انتظار من بود؛ گردنه چالان چولان.