خاطرات دوچرخه سوار خمینی شهری در سفر به کربلا-1

ارسال در در شهر

َاشاره: سفر به دور دنيا از قديم براي انسان جذاب بوده و بشر همواره با استفاده از امكانات موجود اقدام به تجربه اين گونه سفرهاي ماجراجويانه كرده است. در قرن حاضر هم اين علاقه، رنگ و بوي تازهاي به خود گرفته و برخی از علاقه مندان سفر و تجربه هاي آن، به ویژه ورزشکاران با دوچرخه به جهانگردي اقدام ميكنند.
"امیررضا امینی" دوچرخه سوار خمینی شهری از جمله این ماجراجویان است. وی با بیش از 50 سال سن، علاوه بر دوچرخه سواری در داخل ایران (از جمله سفر به مشهد) دو سفر خارجی را رکاب زنان تجربه نموده است؛ در نخستین سفر برای زیارت امام حسین(ع) از خمینی شهر تا کربلا رکاب زد و در دومین سفر خود برای زیارت قبر مولانا راهی قونیه ترکیه شد. امینی در این سفرها خاطرات خود را به صورت روزانه نگاشته است که خواندن آن خالی از جذابیت نیست. سفر به کربلا نخستین برگ از خاطرات وی است.

 

قسمت اول: روزحركت
تا پیش از رفتن قصد نداشتم که اهل و عیال را از مسافرتم خبردار کنم برای همین همه مقدمات سفر از قبیل گرفتن ویزا، دریافت مجوزهای لازم، بررسی ابعاد سفر و مشورت با اهل فن را در سکوت پیگیری کردم. ساعت 4 صبح بیستم فروردین 1390 سفرم را با چشمی اشکبار آغاز کردم. از خداوند بزرگ که حامی و نگهبان همیشه من است خواستم که ترتیبی دهد که سفرم به خوبی و خوشی و با دریافت فیوضات کامل معنوی به سرانجام برسد.
به سه راهی آتشگاه رسیدم. در منزل یکی از دوستان بنام مؤمن نمازم را خواندم و گوشی تلفن همراهم را از یکی دیگر از دوستانم تحویل گرفتم و دل به دریازنان راه افتادم. رکاب می زدم و سرشار از هیجان بودم. هیجان اینکه بالاخره پس از سه سال، برنامه سفر پیاده شد.
راه هموار بود، تا نجف آباد خوب رفتم. وارد جاده کمربندی که شدم فهمیدم پلیس راه را رد کرده ام. برگشتم، چند کیلومتری اشتباه رفته بودم. به پلیس راه رسیدم. برگه راه را به پلیس راه دادم تا مهر کند، پلیس باید این برگه را مهر کند که تاییدیه راهم باشد همانند کاری که رانندگان اتوبوس های مسافربری انجام می دهند.
به سمت تیران که راه افتادم باد مخالف شروع به وزیدن کرد. باد در سینه ام بود، رکاب زدن مشکل بود و انرژی بر. مسیر راهم مشکل شده بود. با توکل به خدا رکاب زدم تا به تیران رسیدم. صبح سختی بود، خسته شده بودم، صبحانه را در تیران خوردم و به سمت داران به راه افتادم. لحظه به لحظه وزش باد تندتر می شد. من که انتظار چنین باد مخالفی را نداشتم به نبرد با باد پرداختم. هر چه من به جلو می رفتم باد هم جلو می آمد. او می کوشید راهم را سد کند اما من سمج تر از او بودم. راستش را بخواهید توقف کردن من برگشت به عقب بود و با خود مي گفتم به قول حضرت حافظ:
راهيست راه عشق كه هيچش كناره نيست         آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
رانندگان جاده نگاهم می کردند و گاهی چیزی می گفتند. عرق کرده بودم و رکاب می زدم. راننده کامیونی که هم جهت من در جاده می رفت دو سه بار جلوی پایم ایستاد. می خواست که دوچرخه ام را داخل کامیونش بگذارم و کنار دستش بنشینم و تا داران همراهم باشد، مخالفت من شگفت زده اش کرد. گفتم من نذر کرده ام تا کربلا با دوچرخه بروم و رکاب بزنم. باد که سهل است به گمان طوفان نوح نیز در برابر اراده من کاری از پیش نخواهد برد.
به سوی داران پیش می رفتم. نزدیک ظهر به روستای الور رسیدم. مسجد روستای الور همانند همه مساجد روستایی ساده بود اما زیبا و لبالب از عطر معنویت. نماز ظهر و عصرم را در مسجد به همراه مردم خواندم. گرسنه ام شده بود. آدم الور باشد و چلو گوشت معروف الور را نخورد؟! جایتان خالی، به خودم خوب رسیدم.
روز بسیار سختی را داشتم، روز اول و این همه مشکل. جل الخالق! شب به داران رسیدم. در برنامه پیش بینی شده من باید روز اول تا الیگودرز رکاب می زدم، از برنامه عقب افتادم آن هم در روز اول، بگذریم.
در ورودی داران جای خوابی پیدا کردم. مسافرخانه محقری که چندان هم بد نبود. هوا سرد بود و ضعف بر من مستولی شد....
ادامه دارد