مرد بقچه به دست

ارسال در در شهر

هر وقت او را می دیدی لبخندی بر لب و کلاه خاصی بر سر و بقچه ای در دست نظرت را جلب می کرد.استاد بنّا بود و پیش خود می گفتی لابد بقچه، دستمال کار اوست و لباس کارش و لقمه ای نان و پنیر در آن دارد، ولی با او که بیشتر آشنا می شدی افکارش را که می شناختی متوجه می شدی با مرد مبارز و آگاه و مذهبی که از معدود مبارزین شهر درآن سالهای ستم شاهی است، روبرو هستی.
آنگاه حق داشتی به بقچه اش شک کنی و کنجکاو شوی که چه در آن دارد؟ لباس کار، نان و پنیر یا اعلامیه های امام خمینی که تکثیر می کرد و به افراد مختلف در محلات شهر می داد تا پخش کنند و یا کتابها و جزوات و نوارهای انقلابی و یا ... آن مرد بقچه بدست کسی نبود جز شهید «محمد مجیری». خبر درگذشت همسر فداکار و ایثارگرش را در شماره قبل فرصت که خواندم بی اختیار باز به فکر آن بقچه افتادم. به راستی در آن بقچه چه بود؟ در طول این سالها و امروز که به آن فکر کرده ام به این نتیجه رسیده ام که این بقچه شهید مجیری همه دنیای وی بود که در آن نهاده بود. هستی اش بود. بوی صداقت و پاکی و عشق به مردم وخدمت به آنها و عمل به اعتقادات می داد. آیا به راستی می شود ساده تر، بی ادعاتر و آماده تر از این بود؟ آیا زندگی آنها نمی-تواند راه خدمت بدون ادعا و ساده زیستی و عدم وابستگی به دنیا را نشان دهد و باز باید به دنبال الگو بگردیم؟