این داستان دختر کبریت فروش نیست!

ارسال در در شهر

آخ! راستی برادرم را نکشیده ام!

دست برادر سه ساله اش را در دست خودش کشید تا او را به مهد کودک ببرد. چه لباس های تمیزی بر تن داشتند. چه نقاشی زیبایی بود!

دخترک چشمانش را باز کرد. چیزی به جز سقف چوبی سوخته از اجاق پیک نیک ندید. اجاقی که با آن کل پخت و پز خانه انجام می گرفت.

وقتی می گویم "خانه" خنده ام می گیرد! آخر خانه کجا بود دیگر؟! آن چند وجب جا، هم آشپزخانه بود هم اتاق بود هم... هم ... چگونه بگویم؟! .... گلاب به رویتان دستشویی. تازه پتوهایی که بر سقف بودند باید آن جا را به تنهایی گرم می کردند ولی خودشان نم کشیده اند و چوبها علاوه بر سوختگی، طبله هم کرده بود و وضعشان نور علی نور شده بود! باورت می شود باران برای کسی خوشایند نباشد؟

اطراف این چهارچوب، تمام وسایل خانواده در گونی هایی چپانده شده بود؛ دیگر از بوی بدی که آن حوالی را اشغال کرده بود چیزی نمی گویم! یا از آن گِل های آلوده به نجاست اطراف سنگچین یا از آن سگی که همنشین خانواده شده بود. دیگر حتی دوست ندارم به زخمی که از خرده شیشه بر پای دخترک نشسته بود و گِل های کنار سنگچین را مرهمش کرده بود هم فکر کنم. و این همان کاری است که وقتی زنبور نیشش می زند هم انجام می دهد.

دخترک دوباره چشمانش را بست. این دفعه تصمیم گرفت به نقاشی اش ماشین پدرش را اضافه کند. یک وانت کشید که هنوز شیشه هایش در درگیری نشکسته بود و موتورش کار می کرد و پدرش هم سوار بر آن بود. از داخلش صدای خنده می آمد؛ صدای خنده های خودش و برادرش و پدر و مادرش که سوار بر آن ماشین بودند.

نه! اشتباه نکن! این داستان دختر کبریت فروش نیست! این حکایتی است که در یک صحرا در جوی آباد - یعنی در نقطه ای از شهرمان- هر روز تکرار می شود. جایی که زندگان مرده اند و نفس کشیدنشان از روی عادت است. دلت می خواهد آنجا را ببینی؟! نه؟!

اصلا نمی خواهد داخل سنگچین شوی. فقط مسیر گل آلود تا سنگچین را طی کن. اگر دوام آوردی سگ را که در کنار سنگچین کمی آن طرف تر از وانت ببینی دیگر دوام نمی آوری. اگر باز هم دوام آوردی پاهای پسربچه سه ساله که سراسر گل اندود شده و البته بوی تعفن، جلوی رفتنت سنگ می اندازد. اما اگر خیلی پوست کلفتی، برو آن جا زندگی کن!

 

دخترجان! از من به تو نصیحت! چشمانت را ببند. این جا همه درد و رنج است. تو و آن رویاهایت فراتر از این همه درد و رنجید. چشمانت را ببند؛ آخر اکنون شب است؛ هنگام آرامش، هنگام رویا پردازی. شبت به خیر!