عروس بردن سدهی‌ها

ارسال در در شهر

آخرای شب و نزدیک سحر

یک صدایی چون بُم

ناگهان ترکید، وحشت‌افزا و مهیب

راست در پشت در خانه ما

و پس از آن، هم باز...

همسرم، پسرم، دخترم

همه جستند ز جا

تنشان می‌لرزید

می‌تراوید عجیب، از سر و صورتشان وحشت و ترس

من سراسیمه دویدم دم در

در و همسایه همه

موتوری‌ها ز جلو

عقده‌هایی که نهان داشته بودند، سال‌ها در دل خویش

با ترقه به شتاب، می‌زدند بر در و دیوار و زمین

در فضا پیچیده، دود و بوی باروت و صدای اگزوز...

ناگهان گشت بلند

همره تنبک و تصنیف که مردان و زنان

عقب چند وانت‌بار سوار

همصدا می‌خواندند

یار مبارک بادا...!

و صفی طول و دراز

از ماشین‌های دگر، و صدای بوق کوتاه و بلند

و چه زشت!

اندر این نیمه شب

در میان همه ماشین عروس

با گل و سبزه حریری روشن، خوب آراسته بود

این چه شادیست؟

چه ابراز نشاطیست؟

خوشی است؟

این چه فرهنگ، چه آداب و رسومیست که ماها داریم؟

آخ! مردم چه گناهی دارند؟

کودکان، پیرمردان و مریضان؟

چه بساطیست در این شهر خدایا؟

هر شب جمعه، چرا...؟

به کجا باید رفت؟

به که می‌باید گفت؟