کودک ظالم

ارسال در در شهر

nishkhandحکایاتی از کتاب اسرار الکبر فی الاحواالات المستکبر(3)

 

کودک ظالم

 و رییس ما (متکبر بن متکبر) گفت: در حال خوشی و بی هوشی، لمیده بر تشکی از پر قو که:

در کودکی در  آن  وقت که به مکتب خانه پای می رفتیم، روزی با  پدرم  به  قصد  وساطت وی نزد آمیرزا که گفته بود دیگر به این  مکتب خانه پای می نگذار،

چون خسارات از حد گذرانده  بودم و سر و دست هم مکتبیان بسیاری را جراحت ساخته بودم، می شدیم که شر بن شر به چهار سوق بازار ما را  همی بدید، وی که  خود  از مشاهیر ظالمان بودی و با پدرم حشر و نشر می داشت، چون ما را بدید گفت: یا شیخ این کودک شیطان و گستاخ آن  کیست؟ پدرم  در دم بگفت: آن ماست، نزدیکتر شد و زنجیر و قداره خود تکانی داد و در من همی بنگریست و گفت: گمان کردیم چون  از  این  جهان برفتیم جای ما خالی مانده و  مردمان  نفس  راحتی  کشیدندی این  کودک شیطان و ظالم را که  هر روز به این  گذر بدیدم،فکر آسوده  کردیم که زنجیر و قداره ما بر زمین  نخواهد افتاد و او به طریقت ما خواهد رفت و آن روز ما از پدر کتک  ها خوردیم و امروز ما به آن فکریم که جانشینی برای خود بیابیم.