مرد و زودپز

ارسال در در شهر

nishkhandماه، ماه شهریور بود و هزار دغدغه و فکر و مشغله و البته برای حل آنها نیاز به پول، بیخود نیست بعضی این ماه را شهر، یوری خوانند، یعنی انگار که این ماه بفهمی، نفهمی با آدمیزاد کج است و کجی می کند، گر چه همه روزها و ایام، روزها و ایام خدا هستند و این ما انسانها هستیم که نسبتهایی به آنها می دهیم.

 

نوروز علی همشهری هم از دغدغه ها و مسائل ساریه و جاریه جامعه فعلی نمی تواند مصون باشد، او در این ماه روزهای پر طلاطمی را گذرانده است.

اول اینکه به دنبال یک مهد کودک خوب برای بچه کوچک خود «ترنج» بوده که او را بتواند با خیال راحت به این مهد و پیش دبستانی بسپارد که هم شعر «یه توپ دارم» راخوب یاد بگیره و از بر کند و هم یاد بگیرد در مواقعی که پدر و مادرش جلوی دیگران کم می آورند و بزرگترها حرفی ندارند که با هم بزنند آن شعر و چیزهای دیگری را که حفظ کرده بخواند و هم از او بپرسند سلام به انگلیسی چه می شود و او جواب بدهد: هلو! و بعد حضار برای او کف بزنند و آفرین و صد آفرین بخوانند وهم چند نفری از مادرش بپرسند، کدام مهد می رود و یه جورایی کلاس گذاشته شود، اما باز هم نوروز علی به این وضع راضیه چون خدا رحم کرده که هنوز «بهار خانم همسرش» به سرافت(1) کلاس های هنری نیفتاده و از اینکه تا حالا از این بابت قسر(2) در رفته، یواشکی ته دلش کلی شکر آب می کنند.

خلاصه تحقق این خیالات برای نوروز علی کل هزینه مادی و استرس و حاشیه برداشته است دوم اینکه در بدر به دنبال یک مدرسه خوب برای پسرش «تورج» شهر را زیر و رو کرده تا تهایتاً تو یک مدرسه غیر انتفاعی با پرداخت کلی پول بابت شهریه و نیز کشیدن آخرین فقرات دسته چکش برای کلاسهای فوق برنامه توانسته او را ثبت نام کند و حالا تازه مشکل تهیه سرویس رفت و برگشت و پرداخت هزینه آن سر جایش باقی مانده است و ایضاً خرید لباس فرم و ورزشی و کیف و کفش و کتاب و دفتر و لوازم التحریر و دیگر لوازم مورد نیاز کلاسهای فوق برنامه

اما نوروز علی هنوز چک هایی را که تابستان برای کلاسهای زبان و پر کردند اوقات فراغت بچه کشیده پرداخت نکرده است.

نوروزعلی با خود می گوید: بابا اون روزها که ما بچه بودیم، تعطیلات که می شد، پدرمان دستمان را می گرفت و می برد پیش قنادی، بقالی، صنعتکاری، تا هم از این حالت های تیتیش مامانی کمی دور بشویم، هم یه کمی تو جامعه واقعی و روابط آن بزرگ بشویم هم کمی ورزیده شویم و کاری هم یاد بگیریم و دستمزد مخترصی هم بگیریم تا بفهمیم پول در  آوردن چقدر مشکل است در مورد خواهر ها هم همین طور عمل می شد.

البته نوروز علی برای موارد دیگر هم تو شهریور هزینه هایی روی دست خودش گذاشته بود اما سومین دغدغه اساسی وی این بود که همسر محترمه ایشان بهار خانم امسال تو کنکور شرکت کرده و قصد دارد در یک دانشگاه پولکی درس بخواند و این مسأله پنج چهارم مغز او را اشغال کرده است که اگر او قبول بشود چگونه شهریه آن را بپردازد و با مشکلات جانبی آن کنار بیاید و همه این مسائل باعث شده که تو رانندگی بفهمی نفهمی دقت نکند و یکی دو بار مشکل برای خودش درست کند فقط خدا رحم کرده که مسیرش بلوار آزادگان یا چهارراه کارمند(CNG) و یا تقاطع های بلوار باغبان با دیگر خیابان ها نبوده است.

از جمله امروز نزدیک ظهر با چند نفر از پدر و مادر های هم درد برای هماهنگی گرفتن سرویس رفته بود که نزدیک بود یک تصادف اساسی بکند ولی به هر حال به خیر گذشت و حالا سر صلات ظهر به خانه بازگشته است و کسی توی خانه نیست، یک راست به آشپزخانه می رود تا دهانی تر کند و چیزی جز آب سرد نمی یابد لیوانی پر آب می کند و روی صندلی آشپزخانه می نشیند و آن را می نوشد و تازه متوجه می شود که زودپز روی شعله گاز است و صدای سوت زدن آن در فضای آرام آشپزخانه پیچیده است، با خود می گوید: غذا هم که «نخود آب» است. ولی لحظاتی بعد دوباره متوجه زودپز می شود، انگار زودپز می خواهد به او پیامی بدهد و با او حرف بزند، با خود می گوید: ببین مشکلات چه جوری آدم را خیالاتی می کند، اما انگار مسأله جدی است و خیالاتی در کار نیست، پسر خوب دقت می کند، می بیند، زودپز در حالی که روی شعله سوزان گاز قرار دارد و درون آن ناآرام است و می جوشد در عین حال با آرامش سوت می زند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است مثل این است که می گوید: مرد مقاومت را از من یاد بگیر، تو هم در اوج مشکلات و سختی ها بی خیال سوت بزن و نوروز علی در حالی که با دستان خود روی میز آشپزخانه ضرب گرفته است سوت زنان سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند یعنی حرکات موزون می کند، که ناگهان با داد و بیداد بهار خانم به خود می آید که به او می گوید: مرد دیوانه شده ای؟ کار و زندگی نداری؟ چقدر تو بی خیالی، چرا بفکر زندگی نیستی، مردم شوهر دارند، ما هم شوهر داریم، به خشکی شانس، مرد به جای این مطرب بازیها، سبزیها را پاک می کردی که سر ظهری بخوریم، سرطان نگیریم.

و نوروز علی می ماند که چگونه مانند زودپز مقاوم باشد؟!

و بهار زودپز را از روی شعله بر می دارد و صدایش را خفه می کند تا دیگر هوس درس دادن و پند دادن و الگو شدن در سر نداشته باشد.