اين به آن در

ارسال در آموزش

varooneنقل است در دوران نه چندان عتیق، به دربار یکی از پادشاهان نه چندان غریب، شاعری سینه چاک در مدح وی تولید شعری نمود. شاه از حض فراوان بذل خلعت و زر نمود از سر شوق.

 

صبح هنگام پیش از طلوع زردی آفتاب، شاعر سحرخیز ما به نزد شاه آمد طلب زر نمود مزد هنرش. پادشاه که هنوز ساعتی بیشتر مستی و خوش احوالی از سر مبارکشان پر نگشوده بود زبان مبارک را در دهان نه چندان معطر خویش چرخانده و خطاب به شاعر مملو از حس پول فرمود: شما دیشب شعری خواندی و ما به وجد آمدیم. ما هم بذلی کردیم به زبان، شما به وجد آمدید. دیشب هر دوی ما یک حس مشترک داشتیم. «این به آن در»!!

دوران عهد شباب ما بود.به شهر با چاشنی بادی در دماغ. نه چنگی بود و نه رباب. نه مستی بود در سر چو حباب. نه پستی بود به تن همچون آدم های خمار، از کل زمان عهد شباب مشغول همه بودیم به کار، جز اندکی از زمان که دلخوش بودیم به پرورش تن و بعضاً حال. وزنه برداری، کشتی کاراته و .... البته فوت بال. در کوچه های خاکی غوطه ور بودیم، شب با پاهای زخمی و شلوارهای پاره و البته اندکی استعداد خاکی شده نشئه گل زده می رفتیم به خواب. شاید در یکی از همین شبها بود. بله همین شبها بود که غرق دیدن شدیم به یک رویا. شهرمون سده شده بود پای تخت ورزشی و بالاخص فوتبال.

قیچی در سینی و روبان قرمز مهیا بود به نیت افتتاح. کسی در گوشم زمزمه که دگمه پیدا کرده اید تا خیاط کتی بر آن دوزد؟ نهی کلامش کردم. گفتم: خاموش! پنجاه درصد کار حله. گفت: چه سان؟ گفتم: ما که می خواهیم. روزها و ماه ها و سالها گذشت. شلوارها همچنان پاره می شد، پاها زخمی، استعدادها هم در بوق و کرنا کردیم که ای آقا با بیت المال یا همون قیچی و روبان چه کنیم؟ پوسید تا اینکه برقی از آسمان جست. مسؤول مبتکر و محترم ارسال پیامی مرحمت فرمودند: «شما چیزی گفتید ما خوشمان آمد ما هم غافل از خوشی شما نشدیم. این به آن در»