امین آذری

ارسال در آموزش

نام:                        امین آذری

 

 

متولد                    فروردین 1365

 

 

که چنین با دل ما بر سر جنگ اند همه
همه عمر پر از شوق پریدن بودیم
غافل از آن که رفیقان، تفنگ اند همه
ماه باشی به سقوط تو کمر می بندند
که در این بیشه تاریک پلنگ اند همه
تا بیافتد به زمین سکه بدنامی ما
یک به یک پنجره ها گوش به زنگ اند همه
.
.
.
چشمه ای کوچکم و تشنه دریا شدنم
بر سر راه رسیدن به تو سنگ اند همه

امین آذری متولد فروردین 1365، دانشجوی رشته کامپیوتر و یکی از شاعران جوان خمینی شهر است. آشنایی او با سعید بیابانکی در چهاردهمین کنگره میلاد آفتاب و معرفی وی به انجمن سروش، دریچه ای برای ورودش به دنیای سحرآمیز شعر در سال 84  شد. دنیایی که در آن می توان از دغدغه ها و دردهای خود و جامعه سخن گفت زیرا معتقد است شعری می تواند ماندگار باشد که گویای حرف ها و اندیشه های مردم باشد. او می گوید یک شاعر علاوه بر استعداد باید مطالعه و پشتکار زیادی داشته باشد. در ابتدا، آشنایی اش با اشعار شاعرانی چون فریدون مشیری، حمید مصدق و فروغ فرخزاد او را به شعر نو سوق داد و حتی اولین شعرش را با تاثیر از شعر "سیب" حمید مصدق این گونه سرود: باز هم چشم من و خنده شیطانی تو/ که مرا می خواند/ و نگاه غضب آلوده یک عابر پیر/ که از آن کوچه مرا می راند/ می روم اما من/ روی این پهنه دیوار گلی/ به تو خواهم خندید/ آن زمان بی تردید/ گاز خواهم زد بر گونه سرخ تو ای سیب سپید.
این شاعر که بسیار اهل مطالعه است، بعدها با مطالعه اشعار شاعرانی چون حسین منزوی، قیصر امین پور، محمدعلی بهمنی، محمد سلمانی، نجمه زارع و بعد سعید بیابانکی و فاضل نظری و... به سمت شعر کلاسیک و غزل گرایش پیدا کرد و در حال حاضر به نظر او بهترین و زیباترین قالب شعری غزل است. البته او در قالب های دیگر چون رباعی و شعر سپید نیز شعر سروده است.
او انجمن ادبی سروش و اعضای آن را در روند شعری اش بسیار موثر می داند و داشته های شعری اش را مدیون اساتیدی چون استاد خاسته، فتح اله حدادیان و آقای جلالی می داند. آذری می گوید استاد خاسته مشوق من و همه بچه ها بود و به یاد می آورم که همیشه مرا تشویق می کرد. او ادامه می دهد: استاد خاسته در جوانی پیش پدربزرگ من کار می کرده است و پدربزرگم هم که ذوق شعر سرودن داشت،استاد و مشوق او بوده است. در پایان یکی از سپیدهای زیبای امین آذری را تقدیم مخاطبان هنردوست می کنیم:
از راه می رسی
سرشار از اشتیاق
می کاوی ام
با نگاهی که به جست و جوی معجزه آمده است
من اما
باقی نمانده است
چیزی از خنده های دیروزم
برای امروز تو
پاییزی ام
که در باغی از کلاغ
تمام انارهایش را
برای بهار
کنار گذاشته بود...